۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

یادآوری

یک زمان میرزا ملکم خان٬ سرخورده و نا امید از دسائس و رذالت های آخوندهای شیعه در جهت یکدست سازی مملکت و زدودن رد و نشان هرچه غیر شیعه ازثغور و سرحدات ممالک محروسه که منجر به رمیدن شمار بسیاری از اهل کتاب و اهل حال از این مملکت شده بود٬ در طی نامه محرمانه ای به شاه اینطور نوشت: "چه ضرری داشت از آن یهودی های متمول بغداد چند نفر هم در تهران و اصفهان می داشتیم یا از آن ارامنه که از اصفهان رفته در هند مایه آبادی مملکت آنها شده اند به حالت قدیمی خود در اصفهان باقی می ماندند. یا گبرهائی که در هند رونق ملک آنجا شده اند در یزد و کرمان می آرامیدند؟" جستارهائی از تاریخ – احسان طبری صفحه 110

این را نوشتم که خواننده با مقایسه حال و روز الآن مملکت با زمان شاه شهید خود این حدیث مفصل بخواند که در این روزگار نه تنها اقلیت های مذهبی از ایران گریزان اند بلکه شیعه های دوازده امامی یک مقداری غیر راستین هم که سرشان به تنشان می ارزد و علمی آموخته اند و تجربه ای اندوخته اند و عرضه ای دارند و ایشان را با هرآنچه "ناب و راستین و انقلابی" است کاری نیست٬ از مملکت گریخته اند. که جمعیتشان هم از فزونی قابل مقایسه با جمعیت اقلیتهای متواری نیست. گواینکه تعاریف پیشین از "اقلیت" هم در مملکت ما عوض شده. فی الحال یک اکثریتی اقلیتند. نگارش این چند خط اساسا ربطی به معرفی کابینه جدید احمدی نژاد نداشت. و یا یادآوری این جمله که "مگر آدم قحطی بود که اینها وزیر و وکیل شدند". که البته بود و هست. ولی دلیل این یادداشت مصاحبه امروز صدای آمریکا بود با عباس معروفی. این را نوشتم به یاد بی سامانی های معروفی و همگانی چون او که به جای اینکه در ایران باشند و در هر دمی به چراغ شکوفائی ایران بدمند٬ دربدرند و دمشان هوای غربت و بازدمشان آه حسرت.

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

کلامی غیر سیاسی در گفتمان سیاسی

هدف از نگارش این چند سطر صرفا این بود که احساس کردم آقای دکتر میلانی متعاقب آغاز گفتگوئی تازه در باب عدم مداخله در امور سیاسی٬ پذیرای آرای متفاوت خوانندگان وب سایت ارزشمند "گفتمان" و همچنین وبلاگ شخصی ایشان٬"نگاه دیگر"٬  در این زمینه خواهند بود. باشد که کمکی باشد هرچند کم مقدار برای روشن شدن ابعاد متفاوتی از این موضوع. همچنین خوب است در ابتدای صحبت به این نکته نیز اشاره کنم که تخصص و تحصیلات بنده نه هیچ ربطی به علوم اجتماعی دارد و نه به علوم سیاسی. آنچه که سعی دارم به آن بپردازم صرفا دیدگاه شخصی یک فرد غیر متخصص است که فکر می کند باید حداقل برای مصرف شخصی خودش هم که شده جوابی برای  این پرسش پیدا کند.

آنچه که از نوشتارهای منتشر شده پیشین بر می آید این است که دوستان به دنبال یافتن یک "تئوری" برای اولا توضیح و ثانیا یافتن مصادیق دخالت یا عدم دخالت در" امور سیاسیه" هستند. و برای این حل این مشکل سعی بر ارجاع به آثار مقدس بهائی و پیامهای بیت العدل بعنوان خطوط مشی کلی دارند و متعاقبا می کوشند بر آن اساس به همان"تئوری" موعود دست یابند. این روش را من هم بسیار می پسندم. علی الخصوص در این یک مورد خاص و به ویژه زمانی که آنرا در تقابل با برداشت های همراه با افراط و تفریط گذشته و حال می گذارم بسیار خوشایند می نماید. منظور از افراط و تفریط آنکه زمانی اگر حتی اسم یکی از مسئولان دولتی در یک جمع بهائی آورده می شد آنچنان با لحنی ملامتگر فرد متکلم را از صحبت باز می داشتند که "حرف نزن که تو داری در سیاست دخالت می کنی!" و از طرف دیگر در ایام اخیر بعد از انتشار جواب بیت العدل به نامه یک بهائی درباره چگونگی جواز شرکت در انتخابات٬ آن جواب کلی و در عین حال صریح بیت العدل اینگونه تعبیر شده بود که جسته و گریخته از زبان چند نفر از بهائیان ایران شنیدم که می گفتند "بیت العدل گفته همه احبا باید در انتخابات شرکت کنند!!". که قطعا می شود ساعتها در باب نادرستی هر دو نوع برخورد با این مسئله بحث کرد. دو نوع برخوردی که هر دو از یک جنسند. از جنس اطاعت چشم و گوش بسته و بی فکر. منظورم از نقل این مختصر اینکه بنده تا چه حد به تلاشهای آقای دکتر میلانی و همکارانشان در این مسیر ارج می نهم و معتقدم اگر این سعی و خطاها نباشد و این گفتگوها به میان نیاید٬ خرافات و بنیاد گرائی بسیار زودتر از موعد مقرر دامان آئین بهائی را خواهد گرفت. مانند همه آئین های دیگری که بهائیان معتقدند اساس همه شان یکی است و می بینند چه بر سرشان آمده. برخی از نظرهای ارائه شده بر مقالاتی که پیشتر در سایت های گفتمان و نگاه دیگر منتشر شده نظر بنده را دراین مورد که این افراطی گری ها وجود دارد تأیید می کند.

حال فارق از این مسئله جنبی آنچه که به نظر بنده می رسد که باید در سیر گفتگوهای پیشین به آن توجه کرد این است که شاید بهتر باشد برای روشن تر شدن موضوع ابتدا قدری بیشتر روی خود صورت مسئله کار کنیم. شاید بتوان این مسئله را به صور ساده تری نیز بیان کرد. و آن اینکه من تصور می کنم واژه "امر سیاسی" کلی تر از آن است که حتی با ارائه تعریف جامعی از آن نیز بتوان به هدف مورد نظر رسید. دلیل: اسناد بی شمار از آثار مقدس بهائی همواره مورد استناد قرار می گیرد و همه حول این محور دور می زند که بهائی نباید در سیاست دخالت کند. به همین صراحت. حتی در این نصوص آمده که اگر دیدید کسی در سیاست دخالت می کند او بهائی نیست. حال با توجه به این مقدمه مرسوم٬ در عین حال می خواهیم که با به دست دادن تعریفی مقطعی و منطقه ای از "امر سیاسی"٬ دخالت کردن یا نکردن در آن "امر سیاسی" را توجیه کنیم. چرا چون هدف اصلی مثلا این است که می خواهیم رأی بدهیم. و قس علی هذا. یعنی عملا داریم می گوئیم چه اموری سیاسی اند و چه اموری سیاسی ترند!! پس در آن اموری که یک کمی سیاسی اند اشکالی ندارد دخالت کنیم. مثلا در مقاله ای که آقای کنعانی نوشته اند  آمده: "افراد بهائی اجازه و حق دارند بنا بر شروطی در امور سیاسی دخالت کنند . شرط مجاز بودن این دخالت، اینست که این دخالت به موجودیت جامعه بهائی صدمه نزند". این نوع احتجاج و نتیجه گیری را حد اقل من نمی پسندم. اگر چه که نهایتا با هدف و تا حد زیادی با نتیجه ای که ایشان در انتهای مقاله می گیرد موافقم٬ ولی آن مقدمات چگونه به این نتیجه می انجامد؟ اگر نویسنده نظر شخصی خویش را بیان می کند٬ پس چرا از همه بهائیان نام می برد٬ "افراد بهائی اجازه و حق دارند ...". و اگر می خواهد نظر آئین بهائی را بازگو کند٬ چگونه بعد از آن همه سند که مانع از هرگونه دخالت در سیاست است به ناگاه دخالت در "امور سیاسی"٬ "بنا بر شروطی" مجاز دانسته می شود. در اینجا به باور من یک خلأ منطقی وجود دارد که هم قائل و هم سامع و هم کل گفتگو را در دام بی سرانجام خود می کشد. خصوصا اینکه در آخر می خوانیم که این مداخله ی مشروط باید به شرط توافق با نوعی عافیت طلبی باشد. یعنی اینکه می گویند به موجودیت جامعه لطمه نخورد. آیا فرد به تنهائی می تواند قضاوت کند که چه کاری به موجودیت جامعه لطمه می زند و چه کاری نمی زند؟ گفته اند که افراد می توانند دخالت کنند و به درستی گفته اند که مؤسسات نباید دخالت کنند (از نصوص نتیجه گرفته اند که نهاد دین از نهاد سیاست جداست. کاملا موافقم) ٬ آیا این افراد به تنهائی این اشراف را دارند؟ و بعد بر اساس همین اصل عافیت طلبی نویسنده بدون مقدمه نتیجه می گیرد که مثلا آن فعالیت اجتماعی که جوانان شیراز داشته اند و منجر به دستگیری شان شده کار درستی نبوده. که فکر نمی کنم این موضوع از ابتدا در این بحث می گنجید و مربوط بود که بعنوان مثال عنوان کنند.

برای رهائی از این خلأ منطقی پیشنهاد من این است که به جای تعریف "امر سیاسی" و اینکه حالا چقدر می شود در آن دخالت کرد یا نکرد٬ توجهات را معطوف تعریف "فعل سیاسی" یا "کنش سیاسی" بکنیم. به این معنی که بگذاریم "امر سیاسی" سر جای خودش باشد. ما رابطه خودمان را با کنش سیاسی تعریف کنیم. اینگونه که بگوئیم بهائی مرتکب فعل سیاسی نمی شود. یا جمله ای شبیه به این. چرا؟ برای اینکه تأثیر گذاری بر یک "امر سیاسی" لزوما به معنای ارتکاب فعل سیاسی نیست. مثال: در مورد همین انتخابات ریاست جمهوری قریب الوقوع ایران. برآیند تمام فعالیت هائی که چه جامعه بهائی و چه افراد بهائی انجام می دهند می تواند به نوعی بر این امر سیاسی در حال وقوع تأثیر بگذارد. با پی گیری های جامعه بین المللی بهائی در سازمان ملل متحد قطعنامه ای که برای پنج سال متوالی با کارشکنی های ایران نمی توانست به مجمع عمومی راه پیدا کند٬ این بار به مجمع می رود و بر علیه ایران به تصویب می رسد. این که جامعه بین المللی بهائی در این رابطه چه کرد خود داستان مفصلی است. یا اینکه با پشتیبانی یک محفل ملی٬ در پارلمان آن کشور قطعنامه شدیدالحنی بر علیه جمهوری اسلامی به تصویب می رسد که علاوه بر مطالبه اصلی این قطعنامه که آزادی یا محاکمه عادلانه مدیران جامعه بهائی ایران است٬ به نقض حقوق سایر اقلیت های مذهبی و قومی و زبانی هم در ایران اشاره می شود. در کنار همه این ها تعدادی از دانشجویان محروم از حق تحصیل بهائی در جریان یک حرکت فردی و مطالبه محور در کمپین برخی از کاندیداهای ریاست جمهوری بنا به تشخیص خودشان شرکت می کنند و حقوق پایمال شده شان را طلب می کنند. نتیجه برآیند همه این اقدامات این می شود که مسئولین کمپین برخی از این نامزدها به محترم شمردن حقوق شهروندی بهائیان اشاره می کنند (حد اقل کاری که می شود کرد). این یعنی تأثیر گذاشتن بر یک امر کاملا سیاسی. ولی آیا هیچ کدام از بهائیان یا مؤسسات بهائی در این میان فعل سیاسی انجام داده اند؟ مسلما خیر. بنابراین فکر می کنم که خوبست در ابتدا فعل سیاسی تعریف شود. ارائه یک تعریف مشخص و دقیق و علمی از فعل سیاسی در حیطه تخصص عالمان علوم اجتماعی است. اما فقط بعنوان ذکر مصادیق و ارائه مثال می توانم بگویم که فی المثل عضویت در یک حزب سیاسی٬ فعل سیاسی است و از این قبیل می توان نمونه های بسیار برشمرد. پس خوبست که هرچه زودتر به تعریف روشنی از فعل سیاسی یا کنش سیاسی دست یابیم چرا که در غیر این صورت هم بیش از پیش از ایفای وظایف اجتماعی خود باز خواهیم ماند و هم از مطالبات مدنی بهائیان ایران. که بسیار طلب دارند از این دولت و این حکومت و این نظام سوای اینکه چه کسی بر آن حکم می راند. و هم اینکه دیگر لازم نیست در دل بگوئیم "عدم مداخله در امور سیاسیه" و در سرمان این صدا را بشنویم که می گوید "دخالت در اموری که فقط یک کمی سیاسی اند اشکالی ندارد!!!".

در آخر اجازه می خواهم به انگیزه اصلی خود که مرا واداشت اینگونه با شتاب به این گفتگو بپیوندم نیز اشاره ای کرده باشم. علاوه بر اینکه نوشتم تا چه حد هرگونه فعالیت مدنی و عمران اجتماعی را صحیح می دانم و ارج می نهم و آنرا وارد بحث دخالت در سیاست نمی دانم. و اینکه شرکت مطالبه محورانه بهائیان بعنوان "افراد بهائی" و نه به نمایندگی از طرف جامعه بهائی در کمپین نامزدهای ریاست جمهوری را بسیار سنجیده و بخردانه می دانم. و اینکه در این دوران که صحبت از بازستاندن حقوق مسلوبه بهائیان است٬ چقدر خوبست که همه بدانند بهائیان افرادی منفعل نیستند و در انتخابات شرکت می کنند و به قول همسرم که امروز بر سر میز صبحانه گفتگو می کردیم٬ دیگر کسی نمی تواند بگوید هرچه برسر بهائیان می آید حقشان است چرا که هیچ نقش اجتماعی برای خود قائل نیستند. و خود من هم به یک کسی که خوشم بیاید رأی خواهم داد. اما آنچه که در این میان نپسندیم و همه این خطوط را سیاه کردم که به آن اشاره کنم این است که دیری نیست می بینم افراد بهائی عملا دارند برای نامزدهای انتخاباتی تبلیغات می کنند! تعداد پست های فیس بوک که نشان به نشانی سبز سیّدی می دهد از شمار بیرون شده. حتی بعضی بهائیان به یکی از نامزدها که اجماعا از سایرین منفورتر است فحش و فضیحت می دهند. حتی می خواهم بگویم اگر این فحش دادن که از اساس کار شایسته ای نیست و اقرار می کنم که خود من هم بارها مرتکب آن شده ام (و در آینده هم خواهم شد!) ٬ در زمان مبارزات انتخاباتی معنای دیگری پیدا می کند. نمی گویم بهائیانی که اینگونه عمل می کنند اشتباه می کنند. شاید من در اشتباهم و بشود یک جوری توجیه کرد که اگر فرد بهائی به طور علنی از یک جریان سیاسی حمایت کرد اشکالی ندارد. من به هر حال این حق را به خودم نمی دهم که "امر به معروف و نهی از منکر کنم" ولی آیا این همه نشان از یک سردرگمی ندارد؟ همان سردرگمی که آدم های با همت و با غیرتی مثل آقای دکتر میلانی یا آقای کنعانی یا همه آنها که در نظرخواهی های وبسایت ایشان شرکت می کنند و به این گفتگو دامن می زنند سعی در حل آن دارند و می دانم که در این مسیر موفق خواهند بود. ولی باز به سخن نخستین خود باز می گردم و آن اینکه این سردگمی را در وجود تناقضات و خلأهای منطقی می دانم که در بالا به آنها اشاره کردم. بنابراین تأکید می کنم٬ به نظر من اگر بجای پرداختن به موضوعات کلی و به جای صرف وقت روی مسئله ارائه یک تعریف ارتجاعی و کشسان با اندازه قابل تنظیم و متناسب با نیازهای روزانه ما از "امر سیاسی"٬ توان خود را صرف به دست آوردن یک تعریف علمی و تا حد ممکن به خاطر علمی بودنش٬ غیر قابل مناقشه٬ از مفهوم فعل یا "کنش سیاسی" بکنیم در این مسیر موفق تر خواهیم بود.    

 

۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

نگاهی به مقاله دکتر صادق زاده میلانی و جواب دو رسانه حامی جمهوری اسلامی

لطفا پیش از هر چیز مقاله آقای دکتر میلانی و لینک های مندرج در آن مقاله را مطالعه بفرمائید٬ سپس به این نوشته نگاهی بیاندازید.

http://negahedigar1.blogfa.com/post-219.aspx

از دو روز پیش که مقاله اول آقای میلانی را در سایت گفتمان دیدم قصد داشتم چند خطی بنویسم تا اینکه زود تر از آن جوابهای ایران فاکس نیوز و رجا نیوز را به آن نوشته مشاهده کردم. در مقاله نخست٬ آقای میلانی به مطالب منتشره از سوی کمپین آقایان موسوی و کروبی که در اشاره به حقوق شهروندی بهائیان و به رسمیت شناختن آن ذکر کرده اند می پردازد. ایشان می گوید "در چند هفتۀ اخیر و در فضای انتخابات برخی رسانه های تاریکخانه ای ایران به گوشمالی دادن و تادیب کسانی چون خانم کدیور و آقای کروبی و آقای موسوی که با عنایت به آموزه های دین اسلام و قرائتی درست از آن به راه و روشی عادلانه رسیده اند و در راستای تاسیس جامعه ای برابر و بر مبنای حقوق بشر می کوشند، پرداخته اند. اینان بر آن شده اند که هر مدافع حقوق بشر را یا ردّ صلاحیت کنند یا ناچارشان کنند که هزینه سیاسی- اجتماعی هنگفتی پرداخت کنند. این چنین می کوشند قرائت شهروندی آنان را به هر قیمتی مجازات کنند".

آنچه که در این مقاله زیاد نمی پسندم ذکر حقدوستی و عدالتخواهی این آقایان با تکیه بر قرائت صحیح ایشان از اسلام است. ابتدا دو نکته را باید برای خوانندگان روشن کنم. یکی اینکه من هیچ مشکلی با اسلام ندارم. با دین بودن و آسمانی بودن اسلام هم مشکلی ندارم. دوم اینکه این نخستین بار نیست که نویسندگان بهائی با خوش نیتی و خیرخواهی می کوشند چشم بر هرچه ناپاکی ببندند و هرچه نیکی که از مسلمانان می بینند به قرائت صحیح ایشان از اسلام نسبت دهند. که شاید آنگونه که به نظر می آید قریب به واقعیت نیست. علت اینکه این چند خط را بعنوان نقدی بر مقاله آقای دکتر میلانی می نویسم و نه مقالات دیگران٬ این است که مقالات ایشان همواره یکی از بی نقص ترین نوشتارها از نظر مفهوم و محتوی و یکی از قوی پایه ترین گفتارها از جهت نظم و ارتباط منطقی بین مطالب است. پس اگر این نقد را بر مقاله ایشان بنویسم در سایه ارجمندی نوشته های ایشان نمودی نخواهد داشت و از قدر و شأن تلاشهای بسیار و خستگی نا پذیر ایشان در روشنگری و احقاق حقوق از دست رفته بهائیان ایران کم نخواهد کرد.

نکته اینجاست که بهائیان هرگاه ستمی از مسلمانان می بینند٬ آنرا به پای اسلام نمی گذارند. چه که بر اساس آموزه های دینی شان اسلام دینی آسمانی است. و هر گاه که از مسلمانان نیکی می بینند٬ آنرا به قرائت صحیح ایشان از اسلام نسبت می دهند. این یک مشکل اساسی ایجاد می کند. و آن اینکه بهائیان٬ بعنوان یک گروه از بسیارانی که مطالبات حقوقی بیشماری از این رژیم و حکومت اسلامی دارند٬ ناخواسته به وجود و دخالت یک "قرائت اسلامی" در این میان مشروعیت می بخشند. این به گمان من شیوه صحیحی در تداوم مطالبات حقوق بشری بهائیان در عین نشان دادن شادمانی از برخورد با حسن نیت مسئولین نیست. چرا که این "قرائت اسلامی" در و پیکر ندارد. بیشترین تجربه ای که در این سی سال آموخته ایم این بوده که "اسلام" را هر جوری که شرایط بطلبد می توان قرائت کرد. اگر اینگونه نبود که این همه آیت الله هر کدام با یک توضیح المسائل به زیر بغل بوجود نمی آمد که هر یک از سر خودش در این ارکستر گوشخراش ناهمگون ساز ناکوک ناهماهنگی با سایرین سر دهد. هر یکی هر آنطور که منافعش بطلبد اسلام را قرائت می کند. یکی از سر به ته٬ دیگری از پشت به رو و هر کدام هم دیگری را به خاطر دیگرگونه خواندنش اگر نتواند تکفیر کند با عین حلقی لعنت می کند. حال یا شانس یا اقبال ما که کدام زورش بچربد. مطالبات بهائیان از حکومت اسلامی ایران بحثی کاملا حقوقی است. اینکه آقای کروبی مسلمان باشد یا بودائی یا بی خدا هیچ فرقی نمی کند. هر سیاستمداری که قدری سرش از حساب و کتاب و روابط بین اللمل در بیاید می فهمد که بهائیان در سایر نقاط دنیا با ارتباطات دوستانه ای که با دولتهای مطبوعشان دارند و همچنین حسن سابقه شان در سازمان ملل متحد نقش مؤثری در تصویب قطعنامه های حقوق بشری در محکومیت رژیم حاکم بر ایران داشته اند. چه برای احقاق حقوق بهائیان و چه سایر گروهای تحت ستم در ایران. این مسأله بخصوص در سالهای اخیر با شدت گرفتن حملات جمهوری اسلامی به جامعه بهائی نمود بیشتری داشته است. بنابراین در این مقطع زمانی دیگر نمی توان بهائیان را نادیده گرفت. خوب کاری می کنند خانمها و آقایان که به رعایت حقوق شهروندی بهائیان اشاره می کنند. باید این کار را بکنند. برایشان خوب است. اما نتیجه نسبت دادن  یک چنین حرفی از سوی بهائیان به قرائت صحیحشان از اسلام٬ این می شود که نویسنده آن روزنامه های طرفدار جمهوری اسلامی هم از بی توجهی اعضای کمپین کروبی و موسوی به "افکار" امام بگوید. او می نویسد: "از این روست که انفعال کاندیداها در تصریح و تایید افکار امام مورد انتقاد فعالان سیاسی قرار گرفته چرا که بهائیت در نظر امام جایگاهی در کشور ندارد". یعنی در جائی که هیچ حرفی برای گفتن ندارد به افکار امام متوصل می شود. مگر امام از میر حسین موسوی چه کم دارد؟ هیچ. تازه میرحسین هم که می خواهد به آرمانهای امام راحلش رجعت کند!

بگذارید یک مثالی بزنم. روزی در نشریه الکترونیکی "روزآنلاین" یکی از دفاعیه های خانم شیرین عبادی را می خواندم که برای جلوگیری از اعدام یک نوجوان تنظیم کرده بود. ایشان از جمله اقداماتی که انجام داده بود یکی این بود که می گفت برای جلوگیری از اعدام این نوجوان از چندین مرجع تقلید فتوا گرفته است! گیرم که ایشان این کار را کرد و این یک نوجوان هم از مرگ نجات یافت. مگر نه اینکه ده ها نوجوان دیگر را به حکم همین قانون بی در و پیکر وسلیقه ای شرع اعدام می کنند؟ پس چرا به آن مشروعیت می دهید؟مبارزه اصولی این است که از اساس به دخالت شرعیات در قوانین حقوقی و کیفری اعتراض کرد. آن زمانی که همه به جمله بسیار محافظه کارانه آقای منتظری در باب محترم داشتن حقوق شهروندی بهائیان و "حق آب و گل"! به عنوان یک "فتوا" از یک "مرجع تقلید" اشاره می کردند٬ بنده به هیچ وجه با طرح موضوع به این صورت موافق نبودم. اگر این یکی را که موافق می نماید بعنوان یک "فتوا" بر سر بگیریم و جار بزنیم که های خلایق مگر این فتوا را نمی بینید؟ پس حق ما چه شد؟ روز دیگر که یک فتوائی از حجره یک آیت الله دیگر بر ضد بهائیان بیرون آمد که مثلا بروید و همه بهائیان را از "آب و گل" شان بیرون کنید٬ آن وقت چه جوابی داریم که بدهیم و چه توجیهی بر بی اساسی این حرف خواهیم داشت؟

حال در مورد مقاله مورد بحث که از آقای دکتر میلانی است و به آن در بالا اشاره شد٬ من نمی گویم که اگر ایشان اینگونه نمی نوشت و به قرائت صحیح موسویان و کروبیان از اسلام استناد نمی کرد آن نویسنده جمهوری اسلامی هم آن حرفها را در باره مخالفت دیدگاه امام با بهائیان نمی زد. چه که بارها و بسیارها دیده ایم این گونه نویسندگانی که در فضای جمهوری اسلامی رشد یافته اند٬ آگاهانه یا نا آگاه٬ هر گاه که قافیه تنگ بیاید حرفهای بی سر و ته خمینی را تکرار می کنند. ولی آیا اکنون که آقای دکتر میلانی آنگونه خواسته که گردانندگان کمپین این دو کاندیدای اصلاح طلب اصول گرا و اصول گرای اصلاح طلب را در نوعی رودربایستی دیپلماتیک از حرفی که زده اند قرار دهد و آنرا به اسلام منتسب کند که نکند خدای ناکرده از حرفشان برگردند٬ آیا در این شرایط ایشان می تواند به نویسنده رجا نیوز بگوید که وقتی صحبت از احقاق حقوق شهروندی است نقل قول از "قرائت" خمینی از "اسلام" جائی ندارد؟ به گمان من خیر. 

۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

وحدت ... و دانشگاه


وحدت یک جائی با دانشگاه! وحدت کجا با دانشگاه؟
 هیچی اصلا ولش کن.


(عکس از سایت دیدنیها)

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

یادی از یک بزرگمرد٬ به بهانه انتخابات ریاست جمهوری ایران.

این روزها که بازار انتخابات گرم است و می بینم که چطور نامزدهای احراز مقام ریاست جمهوری بدون رعایت قوانین و عرف سیاسی مرسوم در دنیای یک هوا متمدن تر٬ مثل سگ و گربه و کلاغ به جان هم افتاده اند و بر سر غصب افسار قدرت٬ سیراب و شیردان هم را بیرون می کشند و تنبان از عورت بی آبروی یکدیگر می درند٬ بی درنگ با دیدن هرکدام از این دعواها و لات بازی ها٬ صحنه های داستان "شیخ صنعان" آنگونه که زنده یاد سعیدی سیرجانی روایت کرده در برابر دیدگانم مجسم می شود. سعیدی در این اثر با نثری که از روانی و زلالی و طراوت٬ چشمه سارهائی را می ماند که هیچگاه مثالش در سیرجان پیدا نمی شود٬ و کلامی که از والائی به نثر حجازی و نفیسی پهلو می زند٬ داستانی را مجسم می کند که گرچه نام و زمینه داستان را از شیخ عطار به عاریت گرفته٬ ولی در قالب این داستان حکایت روزگار معاصر ایران بعد از انقلاب را مجسم می کند با آنچنان عطر و بوئی از لطف سخن که در طبله کمتر "عطاری" یافت می شود. جالبتر اینکه سعیدی برای اینکه امکان هرگونه خلاقیت را در نقل این قصه به فراخور موضوع از خود سلب نکرده باشد٬ داستان را از زبان روضه خوان بی سوادی نقل می کند که خود او در اوان کودکی در سیرجان پای منبرش می نشسته و این قصه ها را تمام از او آموخته. سید روضه خوانی که برای حفظ تازگی حرفهایش برای مردم در سالهای متوالی مجبور بوده از قدرت خیال بهره بگیرد و هر سال بر شاخ برگ داستان بیافزاید که مشتری هایش را از دست ندهد. بنابراین اینگونه سعیدی هر نوع تفاوت داستان خودش را با داستان عطار برای خواننده عطار شناس توجیه می کند. مقداری از این نوشته به توصیف روضه خوان مذکور می پردازد. "سید امی بود و از نکبت خواندن و آسیب نوشتن بر کنار". این یکی از عباراتی است در توصیف آن روضه خوان که هیچگاه از یاد نمی برم. اکثر این اطلاعات را هم گویا سید از ننه اش یا عمه اش یا یک چیزی در این حدود نسبت فامیلی و احتمالا زیر کرسی آموخته است. اما مهم اصل داستان است. آنچه که مثلا روضه خوان نقل می کند.

داستان اینگونه است که یک شهری است و یک شیخی دارد که البته همین شیخ صنعان مورد نظر ماست. شیخ یک خانقاهی دارد و به کار هوهو زدن و ذکر گرفتن و خلسه رفتن و تکان تکان خوردن خود مشغول است. مرد حق است و عمری را به عبادت و ریاضت به سر آورده و مریدان بسیار دارد از صوفی و قلندر و نوچه که همه به اشاره اش هر ناممکنی را ممکن می کنند. اما در تضاد با خانقاه محقر و دودگرفته شیخ در سوئی دیگر یک "موسیو" زندگی می کند که قصری مجلل دارد با شماری خدم و حشم و از جمله یک خوکدانی با خوکهای "کثیف" که در این قصر از اعتبار و آبروئی برخوردارند. این موسیو که صد البته کافر است و می گسار است و تمام نشانه های کفر و زندقه در او و قصرش مشهود است٬ به تازگی زنی گرفته بسیار زیبا و دلربا از خانواده ای مسلمان. که نام این زن "قدرت خانوم" است. خواننده به اینجای داستان که می رسد تقریبا دستش می آید که چه مسیری را به همراه راوی خواهد پیمود. تمام قصه یک داستان تمثیلی است از جنگی که بر سر قدرت در سرزمین ما بین یک مشت لات و بی سر و پا سالهاست که جریان دارد و چطور زندگی مردم ماست که زیر دست و پای این دعوا لگد کوب می شود. در این داستان شیخ می تواند نمادی باشد از آیات عظام اسلام. فکر نمی کنم که اشاره به شخص خمینی باشد چون توصیفی که از گذشته شیخ می شود که واقعا عابد بود و زاهد و بعد فریب قلندران را خورد٬ بسیار آدم حسابی تر از آن است که بخواهد اشاره مستقیم به خود خمینی باشد. داستان می گوید که شیخ به کار عبادت مشغول بود که صوفیان خانقاهی و قلندران درگاهی٬ که گوشه چشمشان لای در قدرت خانم گیر کرده بود٬ پیش شیخ آمدند که چه نشسته ای که ناموس اسلام دارد زیر "دست" موسیوی کافر تباه می شود. شیخ هم با یک هوهو مدد کشیدن بلوائی در شهر راه انداخت و مردم شوریدند و موسیو را از آن دیار بیرون کردند و قدرت خانم را تصرف کردند و به نزد شیخ آوردند. شیخ هم در ابتدا گفت که ببرند این "عفیفه" را و به کسانش تحویلش دهند.

سعیدی سیرجانی٬ در این روایت٬ مختصری هم می پردازد به شرح احوال قلندران لات آسمان جل بدبخت که از افلاس و گدائی و بی چیزی به در خانقاه پناه آورده اند و به لقمه نانی دلخوشند. بعد می کوشد تصویر کند که این گداها و گشنه ها چطور با دیدن قدرت خانم دهان پر از عقده نان و گوشتشان آب افتاده و نمی توانند به این راحتی بگذارند حال که این مخدره عفیفه تسخیر شده٬ به بستگان بی عرضه اش که لیاقت نگهداری از او را نداشته اند و دو دستی آنرا تحویل اجنبی داده اند برگردد. مسلما خانقاه چیزی نیست جز اینکه اشاره به مدارس دینی باشد و قلندران هم همان طلبه های نخورده و عقده ای دهات و زاغه ها و گداخانه هایند که نه غیرت کار کردن داشتند و نه جرأت مسکنت کشیدن٬ برای همین به مدارس دینی می آمدند تا از قبل اقامت در آن مدرسه آب و نانشان هم از ممر خمس و زکات مردم معتقد فراهم شود. سعیدی با مهارتی مثال زدنی توصیف می کند که چگونه این قلندران مانند شیطان به جان شیخ می افتند و او را راضی می کنند که قدرت خانم را به اهل و دیارش تحویل ندهد و شیخ می پذیرد.

از اینجا به بعد داستان بسیار جالب می شود. داستان اینطور ادامه پیدا می کند که این قلندران و صوفیان در ابتدا حتی نمی توانستند تصور کنند که بشود یک زن جوان دلربای دلبر را به درون خانقاه کشاند. پس او را برای مدتی نزد "بازرگان" شهر که فردی بسیار محترم و مورد احترام بود به امانت گذاشتند. اما بعد رفتند و به حریم حرم بازرگان تجاوز کردند با این توجیه که می خواهند مراقب قدرت خانم باشند و بازرگان را بی آبرو کردند و موی دماغ او شدند. بعد هم گوشه چادر قدرت خانم را برای شیخ کنار زدند که شیخ دلش رفت و عمری طاعت و عبادت و آبرو را بر سر این پتیاره باخت. وقتی که شیخ خر شد٬ بعد نوبت به مردم رسید که خرشان کنند. بعد هم این عوام دنبال جماعت قلندر به راه افتادند و هوهو کشان و عرعر کنان قدرت خانم را به خانقاه بردند و بازرگان ساده دل محترم ماند و آبروی از دست رفته اش. دیگر تشبیه از این واضح تر نمی شود. در ابتدای انقلاب نه خود آخوندها هیچوقت فکرش را می کردند که بتوانند بر مسند قدرت و صدارت تکیه بزنند و نه مردم چنین چیزی را بر می تابیدند که یک نفر با عبا و عمامه بشود رئیس جمهور. پس کار را به دست مرحوم بازرگان سپردند ولی بعد که قدرت زیر دهانشان مزه کرد موی دماغش شدند و نگذاشتند آنگونه که می توانست کار کند و مرد ساده دل همه وجاهت سیاسی اش را بر سر این قضیه باخت. توصیف جلسه خداحافظی دولت بازرگان به یادم می آید که این شعر را با آه و افسوس می خواند: "ابلیس کی گذاشت که ما بندگی کنیم – کی شد که بی سر خر زندگی کنیم". بعد هم قدرت به تدریج تحویل آخوندها شد.

اینکه چطور قلندران عوام فریبی می کنند و برای کثیف ترین کارهایشان توجیهات مذهبی و آئینی می تراشند٬ چطور برای حفظ آنچه که بدست آورده اند همدیگر را تکه تکه می کنند و به شنیع ترین وضعی می کشند٬ چطور با همین توجیهات مذهبی٬ شیخ پیرانه سر٬ بعد از عمری زهد و گوشه نشینی و از شدت تقوی کف به لب آوردن٬ قدرت خانم را شرعا وقانونا به حجله می برد٬ ... و توصیف تمام اینها فقط از قلم توانا و ذهن دانش اندوخته سعیدی سیرجانی برمی آید و بس.

جالب اینجاست که شیخ داستان ما هیچگاه٬ تا آنجائی که سعیدی مجال نوشتن داستان را داشت٬ به وصال سانفرانسیسکویی قدرت خانم نمی رسد. این "عفیفه عورتینه" مدام بهانه جوئی می کند و لگد پرانی که یا شیخ اگر من را می خواهی اینجا در این خانقاه تنگ و تاریک جای من نیست و باید مرا به قصر بازگردانی. نویسنده در اینجای داستان با ظرافتی مثال زدنی توصیف می کند که این جماعتی که سالها داعیه فقر و فنا و قناعت داشتند٬ چطور اینبار کاخ نشینی و تجمل خواهی را برای عوام کالانعام توجیه می کنند. بعد هم اشاره زیرکانه ای می کند به اینکه چطور قلندرانی مثل "قلدر علیشاه" و "کاذبعلی شاه" و چندتائی دیگر که اسامی شان زیاد مهم نیست٬ به چه نحو تمام کاردانان قصر از رئیس مطبخ و میرآخور و مباشر را یا اخراج کردند یا کاری کردند که خودشان با پای خودشان از قصر بیرون بروند. در نتیجه خود صوفیان و قلندران امور را در کف بی کفایت خویش گرفتند و نتیجه آن شد که همه چیز به هم ریخت. که البته این تلویح ابلغ از تصریح است و نیازی به توضیح بنده ندارد که منظور سعیدی از آوردن این جملات چه بوده.

نویسنده در وصف ناکامی های شیخ (که البته در مثل مناقشه نیست) و در تضاد با آن٬ اینکه چطور قلندران بی ریشه و آئین در عوض شیخ از این قدرت خانم فاحشه مسلک چپ و راست کام می جویند٬ فضای با نمکی را در پیش چشم خواننده مجسم می کند. تصویری را پیش چشم می کشاند که شیخ کوفته و بی رمق از بستر ناخوشی برخاسته و قدرت خانم را در بستر معهود نیافته و دالان های قصر برای یافتنش یکی پس از دیگری طی کرده و نهایتا درگاهی را گشوده و بر آستانه میخکوب شده. بعد توصیف می کند که شیخ چه ها که نمی بیند در آنجا. قدرت خانم را می بیند که نیمه عریان بر مخده آرمیده و جامی به دست گرفته و قلندری دست در نواحی فوقانی و قلندر دیگری پنجه بر نوامیس تحتانی قدرت خانم انداخته و از همه بامزه تر آنکه آن قلندری که جانشین و خلیفه شیخ است و در نبود شیخ همه پشت سر او نماز می خوانند٬ مانند لوده ها و دلقک ها دارد با ریش انبوه و پرپشت خود کمرگاه قدرت خانم را "قلقلک" می دهد. این یکی را دیگر کم آوردم. به حق قسم به هو قسم به مولا قسم کم آوردم. هرچه به ذهن خسته و خاطرات گریخته و جسته خود فشار آوردم نتوانستم حدس قریب به دقتی بزنم از اینکه منظور نویسنده از این خلیفه دلقک صفت که بوده است. به هر حال فرقی نمی کند. آخرین سطوری که از این داستان از نویسنده به جا مانده به شرح اقدامات قلندران می پردازد که چه کردند تا توجه مردم و عوام الناس را از گندکاریهای خانقاه به سوی دیگری بگردانند. می نویسد که حمام خرابه ای بود در شهر که مشهور بود مسکن جن هاست. پس چه بهتر که خلق را از اجنه ترسانید و با ترفندی آنها را به جنگ با اجنه خیالی گماشت. که مشغول باشند و بی سبب سرک به سوراخ خانقاه نکشند. و صوفیان بتوانند با خیالی آسوده تر هر آنچه خواستند بکنند. این تمثیل نیز بسیار گویا و روشن است  و فهم مقصود نویسنده بسیار آسان می نماید.

بیش از این مقدار از این اثر سعیدی سیرجانی باقی نمانده است. همین مقدار در پنج شماره مجله نگین به چاپ رسیده که بعد از توقیف این مجله٬ داستان شیخ صنعان نیز نا تمام می ماند. به گفته خانواده سعیدی٬ استاد این داستان را به اتمام می رساند. ولی تنها نسخه موجود به هنگام بازداشت او توقیف می شود و بعد هم او را در زندان  جمهوری اسلامی به قتل می رسانند. و قطعا باقیمانده آثار منتشر نشده او را هم سربه نیست کرده اند.

کسی نمی داند که استاد داستانش را چگونه تمام کرد. ولی داستان ما که گویا تمامی ندارد. باز هم همان قلندران و صوفیان ریائی اند که یکی دست قدرت خانم را می کشد و یکی لنگش را و دیگری وصالش را در خواب دیده و آن چهارم پرده مفقوده عصمتش را صد باره دریده. یک شیر پاک خورده ای پیدا شود و به ما بگوید که ما این وسط چه کاره ایم!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

آنفلوانزای خوکی

به دنبال شیوع آنفلوانزای خوکی٬ دادستان کل کشور آیت الله قربانعلی دری نجف آبادی طی پیامی به سران سه قوه٬ رؤسای نیروهای نظامی و انتظامی و همچنین آیت الله جنتی خطیب جمعه تهران٬ نگرانی خود را از شیوع آنفلوانزای لحم حرام ابلاغ کرد. وی با اشاره به روابط پنهانی و پشت پرده مکزیک با استکبار جهانی٬ علمای حوزه علی الخصوص حاج آقا قرائتی را از مصرف هر گونه ناچو٬ ترتیا٬ بوریتو٬ تاکو و فهیتا بر حذر داشت. وی افزود دشمن با صرف هزینه های بسیار در صدد کشف نقاط ضعف ماست و می کوشد تا با شناسائی این نقاط ضعف به جامعه روحانیون و به انقلاب صدمه وارد کند. باید با عزمی انقلابی و مصمم به دشمن ثابت کرد که علما خر شکمشان نیستند. همچنین در این رابطه به گزارش خبرگزاری های رسمی٬ رئیس جمهور مردمی٬ دکتر احمدی نژاد که در دیداری دوستانه در جمع نیروهای مقاومت بسیج لشگر "سلامت رابع الائمه" سخن می گفت در ضمن سخنرانی خود به نامه آیت الله نجف آبادی به رئیس دولت اشاره کرد و گفت: "من حقیقتا از نامه آیت الله نجف آبادی تحت تأثیر قرار گرفتم. دشمن فکر کرده ما آنفلوانزا ندیده ایم که می خواهد با آنفلوانزای خوکی جوانان ما را از پا در آورد. من از شما می پرسم ای جوانان بسیجی مگر جنون گاوی خودمان چه کم دارد که بخواهیم آنفلوانزای خوکی بگیریم؟ زپلشکی. ما خودمان جنون گاوی به دنیا صادر می کنیم حالا اینها می خواهند به ما مرض بدهند. اصلا بسیجی خودش یعنی مرض".  انتهای خبر.     

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

آخوند و معامله

امام جمعه سمنان در طی سخنانی فرمودند:" بر هر مسلمانی واجب است که از معامله و وصلت با پیروان بهائیت خود داری کند."

http://www.rasanews.com/Negaresh_site/FullStory/?Id=48731

حیف که حوصله ندارم وگرنه با معامله و وصلت و وصلت با معامله بهائیت چند تا جمله برای این شاهچراغی می ساختم که دیگر ملت ایران را "بدهکار اسلام و ائمه اطهار" نداند. یک جوری مردم همیشه در صحنه را از وصلت با بهائیت پرهیز می دهد که انگار الآن همه بهائی ها صف کشیده اند که با عمه شاهچراغی وصلت کنند. حالم به هم خورد.  

۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

خانه ابری

بگذارید ابتدا یک شعر از نیما را با هم بخوانیم بعد شاید راجع به آن صحبت هم کردیم.

 

خانه ام ابری است ...

خانه ام ابری است

یکسره روی زمین ابری است با آن

از فراز گردنه خرد و خراب و مست

باد می پیچد

یکسره دنیا خراب از اوست

و حواس من

آی نی زن که تو را آوای نی برده است دور از ره٬ کجائی؟

خانه ام ابری است اما

ابر بارانش گرفته است

در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم

من به روی آفتابم

می برم در ساحت دریا نظاره

و همه دنیا خراب و خرد از باد است

و به ره نی زن که دایم می نوازد نی٬ در این دنیای ابر اندود

راه خود را دارد اندر پیش

 

من این شعر نیما را خیلی دوست دارم. نمی دانم آیا این علاقه فقط به خاطر معانی عمیق و اصیل مندرج در این شعر است٬ اوج هنر ادبی معاصر است که در لابلای این سطور خفته٬ یا یک جور حس نوستالژی است که مرا با خود به سالهائی می برد که پاک به سرم زده بود و از یک جور خل وضعی پر دقدقه دلچسب لذت می بردم که "کار و دکان و پیشه را سوخته" بودم و "شعر و غزل و دوبیتی آموخته" بودم و همه کارها و مسئولیتهای زندگی مانده بود روی زمین به امید آقای مصطفی ای. و این شعر البته جزو آنهائی بود که زیاد می خواندم. شاید هم به تمام دلایلی که ذکر شد. ولی شاید تأثیر و نفوذ این شعر و دلچسب بودن آن و اینکه تا به این حد من به عنوان یکی از مخاطبان این شعر٬ چند دهه پس از سروده شدن آن٬ می توانم با آن ارتباط بر قرار کنم این است که این شعر روایت خواب آلوده و اسرار آمیزی از حال و هوای زندگی امروزی ماست. در این دنیای ابر اندود آدم ها دو دسته اند. یک دسته آنهائی هستند که در خیال روزهای روشنی هستند که از دست رفته اند. افسوس خوردن برای روزهای گذشته می تواند بعد از مدتی برای انسان امروزی عادت بشود. چرا که هر روز دریغ از دیروز. این چیزی است که ما هر روز آنرا تجربه می کنیم. هر روز یک چیز بد تازه به بدی هائی که قبلا می شناخته ایم اضافه می شود. این می شود که یک دفعه به خود می آئی و می بینی که همه دنیا خراب و خرد از باد است. خانه ات ابری است. زندگی ات ابری است. اعتبارت ابری است. شغلت ابری است. آینده ات ابری است. و این ابر بارانش گرفته است ... ابری که جلوی چشمت باران می شود و جاری می شود و در اعماق خاک تیره گم و بی رد می شود آرزوهای تواند که روز به روز نازکتر و محو تر می شوند. نه امیدی٬ نه آرزوئی٬ نه خانه ای٬ نه آینده ای. آنچه که برایت مانده و می ماند خیال روزهای روشن گذشته اند. خیال روزهای روشن بی خیالی که می توانی در روزگار تاریک بی امیدی مثل زهرمار سر بکشی تا آنچنان عضلاتت را فلج و بی حس کند و اعصاب زخمی ات را از ریشه در آورد تا نفهمی که قبرت هم ابری است در گورستانی ابری در ته جاده ای پرخاک و ابری که راه به نابودی می برد. به آن "هیچستانی" که نه من می دانم و نه تو و نه آن سهراب بد بخت که نشانی اش را می داد بدون اینکه خودش بداند چه می گوید. نشانی اش را می داد فقط به این دلیل که فرزند خلف نسلی بدبخت بود که به خوبی میراث پدرانش را شناخته بود. و چقدر راست می گفت آن مرد از پشت هیچستان. اما دسته دومی هم از مردمان در این دنیائی که خراب و خرد از باد است راه خود را در پیش گرفته اند. آی نی زن ...! هی ...! ولی نی زن کار خودش را می کند. راه خود را دارد اندر پیش. شاید راه به جائی ببرد خیلی بهتر از اینجا. باد می آید. هرچه شدیدتر می وزد. جاده ابری کم رنگ تر و کم رنگ تر می شود. ولی نی زن می داند به کجا می رود. های نی زن٬ نی ات را بنواز. "دمت گرم و سرت خوش باد". بنواز که خوب می نوازی. خوبتر بنواز که خوب می نوازی. بنواز و در راه از سر قبر پدران ما بگذر. بر گور پدران ما نی بزن. بر گور ما لحظه ای بایست٬ دمی بخند. دمی بخند بر ما که چنگ بر ابر زدیم. لختی گریه کن بر ما که کاخ آرزوها بر ابر ساختیم و برای آن جنگیدیم و مردیم. و اینک این گور ما. و اینک تو. آی نی زن. به نی چه می نوازی این چنین خوش نوا. این چنین حزین. آی نی زن. من تو را می شناسم. در این دنیای چرک پر اندوه چه تو را پر امید به پیش می راند. آی نی زن من تو را می شناسم. من هم نی می زدم در جوانی. ولی حالا در این سوی دنیا خانه های ابری "دیزاین" می کنم.     

 

 

۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

ماسه سریع

باز هم دیشب تلویزیون یکی از این فیلم های چاخان اکشن پخش می کرد. یک چیزی در همان مایه های "ایندیانا جونز". من فیلم اکشن خیلی دوست دارم. از فیلم های تخیلی هم زیاد بدم نمی آید. اما به نظرم رسید یک چیزی را در مورد صحنه ای از فیلم دیشب توضیح بدهم که حتما نمونه ی این صحنه را در فیلم های بسیاری مشاهده کرده اید. صحنه ای که یک نفر (معمولا قهرمان داستان) دارد راه می رود یا می دود٬ و معمولا در حال فرار٬ در گودالی از ماسه های روان فرو می رود. که حالا اگر طرف قهرمان داستان باشد یک جوری دستش به جائی بند می شود و خودش را می کشد بیرون. اگر هم "آدم بده" باشد به سرعت فرو می رود. اما در حقیقت تا جائی که من می دانم یک چنین پدیده ای به این صورت که در فیلمها نشان می دهند وجود ندارد و حقیقت قضیه اگر چه که شبیه به این تخیلات است٬ ولی قدری متفاوت است.

این کیفیت در خاکهای دانه ای بوجود می آید و در مورد خاکهای چسبنده (مانند خاکهای رسی) مکانیسم کاملا متفاوتی وجود دارد که ما الآن کاری به آن نداریم. اما در مورد خاکهای دانه ای مانند ماسه ریزدانه (مثل ماسه های ساحلی) می تواند پدیده ماسه روانگونه اتفاق بیافتد. زمانی که یک حجم ماسه در میان توده های نفوذ ناپذیری مانند توده های رسی محبوس باشد (یعنی که نتواند آب محبوس در خودش را به لایه های دیگر تخلیه کند) ٬ و در عین حال توسط یک منبع آب مانند سفره آب زیرزمینی که با فاصله کمی از توده ماسه ای می گذرد٬ از پائین شروع به اشباع شدن کند (معمولا این طوری می شود) ٬  و آب با فشار منفذی تا سطح ماسه بالا رود٬ ماسه کاملا اشباع می شود. در صورتی که اندکی بیشتر آب به این مجموعه اضافه شود (بیش از حالت اشباع) ٬ ماسه حالت روانگونگی به خود می گیرد. لرزش و ارتعاشات می تواند این حالت را تشدید کند.

با توجه به توضیحات نامفهوم و گنگ بنده در فوق٬ دو مشکل اساسی در فیلم های سینمائی وجود دارد. یکی اینکه تصور کارگردان های غالبا خنگ فیلم های اکشن از ماسه روانگونه یک چیزی است مثل ماسه های روان! مثل آنها که در کویر لوت خودمان دیده ایم یا در عربستان یا در بقیه صحراهائی که می توانید نام ببرید. که با باد مداوما تغییر شکل می دهند. بنا بر همین تصور معمولا صحنه هائی را که قرار است یک نفر در ماسه فرو برود در جاهای خشک خلق می کنند. که این به نظر بعید می رسد. چرا که در مناطق خشک سطح آب زیر زمینی معمولا پائین است. یکی از شرایط بوجود آمدن روانگونگی ماسه این است که محیط مرطوب باشد. چرا که اگر ماسه مرطوب نباشد٬ اصطکاک بین ذرات ماسه مانع از فرورفتن شیء به درون ماسه می شود (تمام داستان همین است). دیگر اینکه تصور اشتباهی از نام این ماسه ها برای کارگردانان بوجود می آید. این ماسه ها را "ماسه سریع" هم می نامند. به همین دلیل کارگردانها تصور می کنند که این توده ماسه به مانند یک ماشین عجیب و غریب٬ هرچه را که در آن بیافتد به سرعت در خود می بلعد. به همین خاطر شخصیت داستانی مورد نظر در حالی که از وحشت و بهت بی حرکت شده با سرعت از پائین به بالا در ماسه ها فرو می رود. در حالی که اگر یک وقت٬ خدای ناکرده٬ یک نفر در تله ماسه های سریع افتاد٬ بهترین کاری که می تواند بکند این است که بی حرکت بماند و تقلا نکند. تقلا کردن موجب فرورفتن بیشتر می شود. زیرا که وزن مخصوص آدمیزاد از ماسه خیس کمتر است. پس نباید با دست و پا زدن زیادی ماسه ها را کنار زد تا بیشتر فرو رفت. بلکه باید سعی کرد که با تغییر زاویه بدن نسبت به سطح بالائی ماسه روی آن خوابید (افزایش سطح تماس). در این صورت به خاطر وزن مخصوص کمتر دیگر خطر فرورفتن وجود ندارد. در این حالت می توان سینه خیز از گودال "ماسه سریع" بیرون آمد. نکته دیگر اینکه به ندرت در طبیعت گودال های ماسه سریع عمیق تر از سه تا چهار فوت پیدا می شود. بنابراین از این صحنه ها که یک نفر توی گودال این جور ماسه ها می افتد و به سرعت غیب می شود بی خودی نترسید. اگر یک آدم بالغ با قد متوسط باشید احتمال اینکه کله شما بیرون بماند زیاد است.

خوب بخوابید٬ بدون کابوس. مثل این رفیق ما.   

۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

حاجی فیروز

دیشب حاجی فیروز آمده بود محله ما. تا دیدمش شناختمش. از لباسهای قرمزش شناختمش. وضع و حالش خوب شده بود. آب زیر پوستش آمده بود. یک دست لباس قرمز نو نوار هم برای خودش گرفته بود. احتمالا از حراجی سیرز خریده بود. دهاتی ها که می آیند اینور آب خیلی با این مغازه حال می کنند. اول تعجب کردم که این مردک این وقت سال اینجا چه غلطی می کند. الآن که تا شب عید هنوز خیلی مانده. ولی بعد دیدم دارد دلیوری می کند. فکر نمی کنم پیتزا دلیوری می کرد چون جعبه هایش گنده تر از این حرفها بود. حکما برای چلوکبابی ایرانی کار می کند. خوشحال شدم که بی کار نیست. ولی نشد که از او بپرسم دقیقا برای کدام رستوران کار می کند. اول که دیدمش خیلی ذوق کردم. داد زدم: سلام! هی مشتی! برگشت یک جوری نگاهم کرد انگار که دارد به نعل بندش نگاه می کند. من هم دیگر تحویلش نگرفتم. با خودم گفتم گور باباش! مردک دهاتی تازه به دوران رسیده. انگار یادش رفته که تا دیروز برای دو تومان دوازده تا معلق می زد. تمام دار و ندار و سرمایه اش را روی هم می کوبیدی یک دست لباس قرمز کهنه و پاره پوره بود٬ یک دایره زنگی که خودش می گفت "داریه" ٬ و یک بزغاله که با ریسمان به بند تنبانش بسته بود که در نرود. آن روزها به همه می گفت ارباب. حتی به من هم که یک بچه هفت هشت ساله بودم می گفت ارباب. "ارباب خودم سامبالی بلیکم". حالا انگار نه انگار. هر کسی نشناسدش ما که می شناسیم. توجهم جلب شد به ماشینش. خوشگل بود. حتما قسطی خریدتش. اینجا همه روی قسط زندگی می کنند. من اینجا حتی آدم دیدم با تنبان قسطی. ولی ماشینش به نظر خوب میاید. بیشتر شبیه اسنو موبیل است تا ماشین معمولی. حتما به خاطر برف زیاد اسنو موبیل خریده. تابستان می خواهد چکار کند. یا حتی شب عید. البته اینجا هر سال شبهای عید هم حتی تا خرخره توی برف بودیم. حکما برای همین ماشین اینجوری خریده. اینجا مثل جهنم آل عبا هشت ماه از سال هوا می شود منفی صفر. خیلی سرد است. تابستانها هم شاید اصلا اینجا نیست که ماشین بخواهد. شاید تابستانها بر می گردد ایران. قدیم ها تابستانها سر چهارراه گردو فالی می فروخت. الان هم شاید همین کار را می کند. الان ایران پول توی این کارهاست. دور دور زرت و زیبیل فروشهاست. حتما پاس ایرانی اش را ردیف کرده که راحت می رود ایران و بر می گردد. ممنوع الخروج و ممنوع الورود هم نیست. نمی دانم وقتی که می رود ایران این گوزن های بد ترکیبش را به کی می سپارد. حکما می دهد به فارم. نمی دانم خرج نگهداری این همه گوزن چقدر می شود. باید زیاد بشود. قبلا حتی از پس شکم یکی یک دانه بزغاله اش هم بر نمی آمد. حیوان مدام توی زباله های خیابان می پلکید به امید یک ذره غذا. آخرش هم حیوانک پلاستیک می خورد. حالا با این کار دلیوری خرج این همه "گوزن بارانی" را می دهد. خرج گوزن که هیچی٬ خرج این هیکل را نمی گوئی. قبلا ها این طوری نبود. خیلی ریقو بود. باد در تهش بند نمی شد. حالا ببین چه هیکلی شده. به قول مرحوم آقا جان بخور و پس نده شده. قدیم ها می رفت دم در شیره کش خانه ها "سوخته" گدائی می کرد میاورد خانه با ننه آقا دوتائی می زدند به بدن. الان قیافه اش که شده مثل عرق خورها. لپ هاش خیلی گل انداخته. شکمش هم که دومتر از خودش جلوتر می زند. حتما زده تو کار عرق خوری. خرجش بالاست. ما که وسعمان نمی رسد. ما هم خدا وکیلی خیلی خریم. ما هم اگر از اول به جای درس خواندن رفته بودیم دنبال پیتزا دلیوری الآن مثل این برای خودمان کسی شده بودیم. بابای ما کارمند بود٬ خودمان هم کارمند شدیم. سر دوهفته باید چشممان به دست رئیس رؤسا باشد که یک چک بگذارند توی جیبمان تا بخوریم و نمیریم. این مردک باباش خرکچی بود٬ الآن ببین چه وضع و روزگاری به هم زده. ولی ببین این ژنتیک چکار که نمی کند. ژن خر چرانی را از آقاش کشیده. یکی نیست به این بگوید آخر مردک این همه پول دادی ماشین ژیگولی خریدی چرا روی پشت بام مردم پارکش می کنی؟

 

 

دوست دارم این چند خط پرت و پلائی که در بالا نوشتم را بهانه کنم و تولد مسیح را به همه پیروانش تبریک بگویم. البته هنوز تا کریسمس مسیحیان ایرانی حدود ده روز باقی مانده. پیشاپیش کریسمس شما مبارک. امید وارم که بتوانید بر آن دینی که بر گزیده اید زندگی کنید بدون اینکه بیازارندتان. از کریسمستان لذت ببرید.

عزیزالله فخرائی