۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

یادی از یک بزرگمرد٬ به بهانه انتخابات ریاست جمهوری ایران.

این روزها که بازار انتخابات گرم است و می بینم که چطور نامزدهای احراز مقام ریاست جمهوری بدون رعایت قوانین و عرف سیاسی مرسوم در دنیای یک هوا متمدن تر٬ مثل سگ و گربه و کلاغ به جان هم افتاده اند و بر سر غصب افسار قدرت٬ سیراب و شیردان هم را بیرون می کشند و تنبان از عورت بی آبروی یکدیگر می درند٬ بی درنگ با دیدن هرکدام از این دعواها و لات بازی ها٬ صحنه های داستان "شیخ صنعان" آنگونه که زنده یاد سعیدی سیرجانی روایت کرده در برابر دیدگانم مجسم می شود. سعیدی در این اثر با نثری که از روانی و زلالی و طراوت٬ چشمه سارهائی را می ماند که هیچگاه مثالش در سیرجان پیدا نمی شود٬ و کلامی که از والائی به نثر حجازی و نفیسی پهلو می زند٬ داستانی را مجسم می کند که گرچه نام و زمینه داستان را از شیخ عطار به عاریت گرفته٬ ولی در قالب این داستان حکایت روزگار معاصر ایران بعد از انقلاب را مجسم می کند با آنچنان عطر و بوئی از لطف سخن که در طبله کمتر "عطاری" یافت می شود. جالبتر اینکه سعیدی برای اینکه امکان هرگونه خلاقیت را در نقل این قصه به فراخور موضوع از خود سلب نکرده باشد٬ داستان را از زبان روضه خوان بی سوادی نقل می کند که خود او در اوان کودکی در سیرجان پای منبرش می نشسته و این قصه ها را تمام از او آموخته. سید روضه خوانی که برای حفظ تازگی حرفهایش برای مردم در سالهای متوالی مجبور بوده از قدرت خیال بهره بگیرد و هر سال بر شاخ برگ داستان بیافزاید که مشتری هایش را از دست ندهد. بنابراین اینگونه سعیدی هر نوع تفاوت داستان خودش را با داستان عطار برای خواننده عطار شناس توجیه می کند. مقداری از این نوشته به توصیف روضه خوان مذکور می پردازد. "سید امی بود و از نکبت خواندن و آسیب نوشتن بر کنار". این یکی از عباراتی است در توصیف آن روضه خوان که هیچگاه از یاد نمی برم. اکثر این اطلاعات را هم گویا سید از ننه اش یا عمه اش یا یک چیزی در این حدود نسبت فامیلی و احتمالا زیر کرسی آموخته است. اما مهم اصل داستان است. آنچه که مثلا روضه خوان نقل می کند.

داستان اینگونه است که یک شهری است و یک شیخی دارد که البته همین شیخ صنعان مورد نظر ماست. شیخ یک خانقاهی دارد و به کار هوهو زدن و ذکر گرفتن و خلسه رفتن و تکان تکان خوردن خود مشغول است. مرد حق است و عمری را به عبادت و ریاضت به سر آورده و مریدان بسیار دارد از صوفی و قلندر و نوچه که همه به اشاره اش هر ناممکنی را ممکن می کنند. اما در تضاد با خانقاه محقر و دودگرفته شیخ در سوئی دیگر یک "موسیو" زندگی می کند که قصری مجلل دارد با شماری خدم و حشم و از جمله یک خوکدانی با خوکهای "کثیف" که در این قصر از اعتبار و آبروئی برخوردارند. این موسیو که صد البته کافر است و می گسار است و تمام نشانه های کفر و زندقه در او و قصرش مشهود است٬ به تازگی زنی گرفته بسیار زیبا و دلربا از خانواده ای مسلمان. که نام این زن "قدرت خانوم" است. خواننده به اینجای داستان که می رسد تقریبا دستش می آید که چه مسیری را به همراه راوی خواهد پیمود. تمام قصه یک داستان تمثیلی است از جنگی که بر سر قدرت در سرزمین ما بین یک مشت لات و بی سر و پا سالهاست که جریان دارد و چطور زندگی مردم ماست که زیر دست و پای این دعوا لگد کوب می شود. در این داستان شیخ می تواند نمادی باشد از آیات عظام اسلام. فکر نمی کنم که اشاره به شخص خمینی باشد چون توصیفی که از گذشته شیخ می شود که واقعا عابد بود و زاهد و بعد فریب قلندران را خورد٬ بسیار آدم حسابی تر از آن است که بخواهد اشاره مستقیم به خود خمینی باشد. داستان می گوید که شیخ به کار عبادت مشغول بود که صوفیان خانقاهی و قلندران درگاهی٬ که گوشه چشمشان لای در قدرت خانم گیر کرده بود٬ پیش شیخ آمدند که چه نشسته ای که ناموس اسلام دارد زیر "دست" موسیوی کافر تباه می شود. شیخ هم با یک هوهو مدد کشیدن بلوائی در شهر راه انداخت و مردم شوریدند و موسیو را از آن دیار بیرون کردند و قدرت خانم را تصرف کردند و به نزد شیخ آوردند. شیخ هم در ابتدا گفت که ببرند این "عفیفه" را و به کسانش تحویلش دهند.

سعیدی سیرجانی٬ در این روایت٬ مختصری هم می پردازد به شرح احوال قلندران لات آسمان جل بدبخت که از افلاس و گدائی و بی چیزی به در خانقاه پناه آورده اند و به لقمه نانی دلخوشند. بعد می کوشد تصویر کند که این گداها و گشنه ها چطور با دیدن قدرت خانم دهان پر از عقده نان و گوشتشان آب افتاده و نمی توانند به این راحتی بگذارند حال که این مخدره عفیفه تسخیر شده٬ به بستگان بی عرضه اش که لیاقت نگهداری از او را نداشته اند و دو دستی آنرا تحویل اجنبی داده اند برگردد. مسلما خانقاه چیزی نیست جز اینکه اشاره به مدارس دینی باشد و قلندران هم همان طلبه های نخورده و عقده ای دهات و زاغه ها و گداخانه هایند که نه غیرت کار کردن داشتند و نه جرأت مسکنت کشیدن٬ برای همین به مدارس دینی می آمدند تا از قبل اقامت در آن مدرسه آب و نانشان هم از ممر خمس و زکات مردم معتقد فراهم شود. سعیدی با مهارتی مثال زدنی توصیف می کند که چگونه این قلندران مانند شیطان به جان شیخ می افتند و او را راضی می کنند که قدرت خانم را به اهل و دیارش تحویل ندهد و شیخ می پذیرد.

از اینجا به بعد داستان بسیار جالب می شود. داستان اینطور ادامه پیدا می کند که این قلندران و صوفیان در ابتدا حتی نمی توانستند تصور کنند که بشود یک زن جوان دلربای دلبر را به درون خانقاه کشاند. پس او را برای مدتی نزد "بازرگان" شهر که فردی بسیار محترم و مورد احترام بود به امانت گذاشتند. اما بعد رفتند و به حریم حرم بازرگان تجاوز کردند با این توجیه که می خواهند مراقب قدرت خانم باشند و بازرگان را بی آبرو کردند و موی دماغ او شدند. بعد هم گوشه چادر قدرت خانم را برای شیخ کنار زدند که شیخ دلش رفت و عمری طاعت و عبادت و آبرو را بر سر این پتیاره باخت. وقتی که شیخ خر شد٬ بعد نوبت به مردم رسید که خرشان کنند. بعد هم این عوام دنبال جماعت قلندر به راه افتادند و هوهو کشان و عرعر کنان قدرت خانم را به خانقاه بردند و بازرگان ساده دل محترم ماند و آبروی از دست رفته اش. دیگر تشبیه از این واضح تر نمی شود. در ابتدای انقلاب نه خود آخوندها هیچوقت فکرش را می کردند که بتوانند بر مسند قدرت و صدارت تکیه بزنند و نه مردم چنین چیزی را بر می تابیدند که یک نفر با عبا و عمامه بشود رئیس جمهور. پس کار را به دست مرحوم بازرگان سپردند ولی بعد که قدرت زیر دهانشان مزه کرد موی دماغش شدند و نگذاشتند آنگونه که می توانست کار کند و مرد ساده دل همه وجاهت سیاسی اش را بر سر این قضیه باخت. توصیف جلسه خداحافظی دولت بازرگان به یادم می آید که این شعر را با آه و افسوس می خواند: "ابلیس کی گذاشت که ما بندگی کنیم – کی شد که بی سر خر زندگی کنیم". بعد هم قدرت به تدریج تحویل آخوندها شد.

اینکه چطور قلندران عوام فریبی می کنند و برای کثیف ترین کارهایشان توجیهات مذهبی و آئینی می تراشند٬ چطور برای حفظ آنچه که بدست آورده اند همدیگر را تکه تکه می کنند و به شنیع ترین وضعی می کشند٬ چطور با همین توجیهات مذهبی٬ شیخ پیرانه سر٬ بعد از عمری زهد و گوشه نشینی و از شدت تقوی کف به لب آوردن٬ قدرت خانم را شرعا وقانونا به حجله می برد٬ ... و توصیف تمام اینها فقط از قلم توانا و ذهن دانش اندوخته سعیدی سیرجانی برمی آید و بس.

جالب اینجاست که شیخ داستان ما هیچگاه٬ تا آنجائی که سعیدی مجال نوشتن داستان را داشت٬ به وصال سانفرانسیسکویی قدرت خانم نمی رسد. این "عفیفه عورتینه" مدام بهانه جوئی می کند و لگد پرانی که یا شیخ اگر من را می خواهی اینجا در این خانقاه تنگ و تاریک جای من نیست و باید مرا به قصر بازگردانی. نویسنده در اینجای داستان با ظرافتی مثال زدنی توصیف می کند که این جماعتی که سالها داعیه فقر و فنا و قناعت داشتند٬ چطور اینبار کاخ نشینی و تجمل خواهی را برای عوام کالانعام توجیه می کنند. بعد هم اشاره زیرکانه ای می کند به اینکه چطور قلندرانی مثل "قلدر علیشاه" و "کاذبعلی شاه" و چندتائی دیگر که اسامی شان زیاد مهم نیست٬ به چه نحو تمام کاردانان قصر از رئیس مطبخ و میرآخور و مباشر را یا اخراج کردند یا کاری کردند که خودشان با پای خودشان از قصر بیرون بروند. در نتیجه خود صوفیان و قلندران امور را در کف بی کفایت خویش گرفتند و نتیجه آن شد که همه چیز به هم ریخت. که البته این تلویح ابلغ از تصریح است و نیازی به توضیح بنده ندارد که منظور سعیدی از آوردن این جملات چه بوده.

نویسنده در وصف ناکامی های شیخ (که البته در مثل مناقشه نیست) و در تضاد با آن٬ اینکه چطور قلندران بی ریشه و آئین در عوض شیخ از این قدرت خانم فاحشه مسلک چپ و راست کام می جویند٬ فضای با نمکی را در پیش چشم خواننده مجسم می کند. تصویری را پیش چشم می کشاند که شیخ کوفته و بی رمق از بستر ناخوشی برخاسته و قدرت خانم را در بستر معهود نیافته و دالان های قصر برای یافتنش یکی پس از دیگری طی کرده و نهایتا درگاهی را گشوده و بر آستانه میخکوب شده. بعد توصیف می کند که شیخ چه ها که نمی بیند در آنجا. قدرت خانم را می بیند که نیمه عریان بر مخده آرمیده و جامی به دست گرفته و قلندری دست در نواحی فوقانی و قلندر دیگری پنجه بر نوامیس تحتانی قدرت خانم انداخته و از همه بامزه تر آنکه آن قلندری که جانشین و خلیفه شیخ است و در نبود شیخ همه پشت سر او نماز می خوانند٬ مانند لوده ها و دلقک ها دارد با ریش انبوه و پرپشت خود کمرگاه قدرت خانم را "قلقلک" می دهد. این یکی را دیگر کم آوردم. به حق قسم به هو قسم به مولا قسم کم آوردم. هرچه به ذهن خسته و خاطرات گریخته و جسته خود فشار آوردم نتوانستم حدس قریب به دقتی بزنم از اینکه منظور نویسنده از این خلیفه دلقک صفت که بوده است. به هر حال فرقی نمی کند. آخرین سطوری که از این داستان از نویسنده به جا مانده به شرح اقدامات قلندران می پردازد که چه کردند تا توجه مردم و عوام الناس را از گندکاریهای خانقاه به سوی دیگری بگردانند. می نویسد که حمام خرابه ای بود در شهر که مشهور بود مسکن جن هاست. پس چه بهتر که خلق را از اجنه ترسانید و با ترفندی آنها را به جنگ با اجنه خیالی گماشت. که مشغول باشند و بی سبب سرک به سوراخ خانقاه نکشند. و صوفیان بتوانند با خیالی آسوده تر هر آنچه خواستند بکنند. این تمثیل نیز بسیار گویا و روشن است  و فهم مقصود نویسنده بسیار آسان می نماید.

بیش از این مقدار از این اثر سعیدی سیرجانی باقی نمانده است. همین مقدار در پنج شماره مجله نگین به چاپ رسیده که بعد از توقیف این مجله٬ داستان شیخ صنعان نیز نا تمام می ماند. به گفته خانواده سعیدی٬ استاد این داستان را به اتمام می رساند. ولی تنها نسخه موجود به هنگام بازداشت او توقیف می شود و بعد هم او را در زندان  جمهوری اسلامی به قتل می رسانند. و قطعا باقیمانده آثار منتشر نشده او را هم سربه نیست کرده اند.

کسی نمی داند که استاد داستانش را چگونه تمام کرد. ولی داستان ما که گویا تمامی ندارد. باز هم همان قلندران و صوفیان ریائی اند که یکی دست قدرت خانم را می کشد و یکی لنگش را و دیگری وصالش را در خواب دیده و آن چهارم پرده مفقوده عصمتش را صد باره دریده. یک شیر پاک خورده ای پیدا شود و به ما بگوید که ما این وسط چه کاره ایم!

۲ نظر:

سودایی گفت...

this was great.
http://domjonbanak.blogspot.com/2008/07/blog-post.html
من کتاب شیخ صنعان رو حدود دو سال پیش خواندم. در مقدمه آمده است :
«شیخ صنعان عنوان سلسله مقالاتی بود که نخستین بار در چهار شماره مجله نگین از زمستان ۱۳۵۸ تا بهار ۱۳۵۹ به چاپ رسید. نگین به آتش کشیده شد و روایت شیخ صنعان ناتمام ماند... تا اینکه در اسفندماه ۱۳۷۲، چند روزی قبل از یورش به خانه سیرجانی کتاب «شیخ صنعان» کامل گردید و آماده چاپ. در این یورش نسخه ضبط شده بر دیسک کامپیوتری از غارت مهاجمان جان سالم به در برد و با دشواری‌های بسیار به خارج از ایران فرستاده شد، و اینک پس از سالها، امکان بازیافت آن میسر. آنچه می‌خوانید بی یک واژه کم و زیاد، آنی است که در آخرین نسخه ضبط گردیده است.»
در مقدمه این کتاب چیزی به عنوان وصیت نامه سعیدی هم آمده است. عنوان آن این است:
«وصیتم به آیندگانی که در شکم مادر و پشت پدراند اینکه اگر روزی و روزگاری آزاده‌ای به نشر نوشته‌های بنده التفاتی فرمود، عین این نامه را در مقدمه همه کتابهایم جای دهد.»

ناشناس گفت...

Very well done