۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

نگاهی به مقاله دکتر صادق زاده میلانی و جواب دو رسانه حامی جمهوری اسلامی

لطفا پیش از هر چیز مقاله آقای دکتر میلانی و لینک های مندرج در آن مقاله را مطالعه بفرمائید٬ سپس به این نوشته نگاهی بیاندازید.

http://negahedigar1.blogfa.com/post-219.aspx

از دو روز پیش که مقاله اول آقای میلانی را در سایت گفتمان دیدم قصد داشتم چند خطی بنویسم تا اینکه زود تر از آن جوابهای ایران فاکس نیوز و رجا نیوز را به آن نوشته مشاهده کردم. در مقاله نخست٬ آقای میلانی به مطالب منتشره از سوی کمپین آقایان موسوی و کروبی که در اشاره به حقوق شهروندی بهائیان و به رسمیت شناختن آن ذکر کرده اند می پردازد. ایشان می گوید "در چند هفتۀ اخیر و در فضای انتخابات برخی رسانه های تاریکخانه ای ایران به گوشمالی دادن و تادیب کسانی چون خانم کدیور و آقای کروبی و آقای موسوی که با عنایت به آموزه های دین اسلام و قرائتی درست از آن به راه و روشی عادلانه رسیده اند و در راستای تاسیس جامعه ای برابر و بر مبنای حقوق بشر می کوشند، پرداخته اند. اینان بر آن شده اند که هر مدافع حقوق بشر را یا ردّ صلاحیت کنند یا ناچارشان کنند که هزینه سیاسی- اجتماعی هنگفتی پرداخت کنند. این چنین می کوشند قرائت شهروندی آنان را به هر قیمتی مجازات کنند".

آنچه که در این مقاله زیاد نمی پسندم ذکر حقدوستی و عدالتخواهی این آقایان با تکیه بر قرائت صحیح ایشان از اسلام است. ابتدا دو نکته را باید برای خوانندگان روشن کنم. یکی اینکه من هیچ مشکلی با اسلام ندارم. با دین بودن و آسمانی بودن اسلام هم مشکلی ندارم. دوم اینکه این نخستین بار نیست که نویسندگان بهائی با خوش نیتی و خیرخواهی می کوشند چشم بر هرچه ناپاکی ببندند و هرچه نیکی که از مسلمانان می بینند به قرائت صحیح ایشان از اسلام نسبت دهند. که شاید آنگونه که به نظر می آید قریب به واقعیت نیست. علت اینکه این چند خط را بعنوان نقدی بر مقاله آقای دکتر میلانی می نویسم و نه مقالات دیگران٬ این است که مقالات ایشان همواره یکی از بی نقص ترین نوشتارها از نظر مفهوم و محتوی و یکی از قوی پایه ترین گفتارها از جهت نظم و ارتباط منطقی بین مطالب است. پس اگر این نقد را بر مقاله ایشان بنویسم در سایه ارجمندی نوشته های ایشان نمودی نخواهد داشت و از قدر و شأن تلاشهای بسیار و خستگی نا پذیر ایشان در روشنگری و احقاق حقوق از دست رفته بهائیان ایران کم نخواهد کرد.

نکته اینجاست که بهائیان هرگاه ستمی از مسلمانان می بینند٬ آنرا به پای اسلام نمی گذارند. چه که بر اساس آموزه های دینی شان اسلام دینی آسمانی است. و هر گاه که از مسلمانان نیکی می بینند٬ آنرا به قرائت صحیح ایشان از اسلام نسبت می دهند. این یک مشکل اساسی ایجاد می کند. و آن اینکه بهائیان٬ بعنوان یک گروه از بسیارانی که مطالبات حقوقی بیشماری از این رژیم و حکومت اسلامی دارند٬ ناخواسته به وجود و دخالت یک "قرائت اسلامی" در این میان مشروعیت می بخشند. این به گمان من شیوه صحیحی در تداوم مطالبات حقوق بشری بهائیان در عین نشان دادن شادمانی از برخورد با حسن نیت مسئولین نیست. چرا که این "قرائت اسلامی" در و پیکر ندارد. بیشترین تجربه ای که در این سی سال آموخته ایم این بوده که "اسلام" را هر جوری که شرایط بطلبد می توان قرائت کرد. اگر اینگونه نبود که این همه آیت الله هر کدام با یک توضیح المسائل به زیر بغل بوجود نمی آمد که هر یک از سر خودش در این ارکستر گوشخراش ناهمگون ساز ناکوک ناهماهنگی با سایرین سر دهد. هر یکی هر آنطور که منافعش بطلبد اسلام را قرائت می کند. یکی از سر به ته٬ دیگری از پشت به رو و هر کدام هم دیگری را به خاطر دیگرگونه خواندنش اگر نتواند تکفیر کند با عین حلقی لعنت می کند. حال یا شانس یا اقبال ما که کدام زورش بچربد. مطالبات بهائیان از حکومت اسلامی ایران بحثی کاملا حقوقی است. اینکه آقای کروبی مسلمان باشد یا بودائی یا بی خدا هیچ فرقی نمی کند. هر سیاستمداری که قدری سرش از حساب و کتاب و روابط بین اللمل در بیاید می فهمد که بهائیان در سایر نقاط دنیا با ارتباطات دوستانه ای که با دولتهای مطبوعشان دارند و همچنین حسن سابقه شان در سازمان ملل متحد نقش مؤثری در تصویب قطعنامه های حقوق بشری در محکومیت رژیم حاکم بر ایران داشته اند. چه برای احقاق حقوق بهائیان و چه سایر گروهای تحت ستم در ایران. این مسأله بخصوص در سالهای اخیر با شدت گرفتن حملات جمهوری اسلامی به جامعه بهائی نمود بیشتری داشته است. بنابراین در این مقطع زمانی دیگر نمی توان بهائیان را نادیده گرفت. خوب کاری می کنند خانمها و آقایان که به رعایت حقوق شهروندی بهائیان اشاره می کنند. باید این کار را بکنند. برایشان خوب است. اما نتیجه نسبت دادن  یک چنین حرفی از سوی بهائیان به قرائت صحیحشان از اسلام٬ این می شود که نویسنده آن روزنامه های طرفدار جمهوری اسلامی هم از بی توجهی اعضای کمپین کروبی و موسوی به "افکار" امام بگوید. او می نویسد: "از این روست که انفعال کاندیداها در تصریح و تایید افکار امام مورد انتقاد فعالان سیاسی قرار گرفته چرا که بهائیت در نظر امام جایگاهی در کشور ندارد". یعنی در جائی که هیچ حرفی برای گفتن ندارد به افکار امام متوصل می شود. مگر امام از میر حسین موسوی چه کم دارد؟ هیچ. تازه میرحسین هم که می خواهد به آرمانهای امام راحلش رجعت کند!

بگذارید یک مثالی بزنم. روزی در نشریه الکترونیکی "روزآنلاین" یکی از دفاعیه های خانم شیرین عبادی را می خواندم که برای جلوگیری از اعدام یک نوجوان تنظیم کرده بود. ایشان از جمله اقداماتی که انجام داده بود یکی این بود که می گفت برای جلوگیری از اعدام این نوجوان از چندین مرجع تقلید فتوا گرفته است! گیرم که ایشان این کار را کرد و این یک نوجوان هم از مرگ نجات یافت. مگر نه اینکه ده ها نوجوان دیگر را به حکم همین قانون بی در و پیکر وسلیقه ای شرع اعدام می کنند؟ پس چرا به آن مشروعیت می دهید؟مبارزه اصولی این است که از اساس به دخالت شرعیات در قوانین حقوقی و کیفری اعتراض کرد. آن زمانی که همه به جمله بسیار محافظه کارانه آقای منتظری در باب محترم داشتن حقوق شهروندی بهائیان و "حق آب و گل"! به عنوان یک "فتوا" از یک "مرجع تقلید" اشاره می کردند٬ بنده به هیچ وجه با طرح موضوع به این صورت موافق نبودم. اگر این یکی را که موافق می نماید بعنوان یک "فتوا" بر سر بگیریم و جار بزنیم که های خلایق مگر این فتوا را نمی بینید؟ پس حق ما چه شد؟ روز دیگر که یک فتوائی از حجره یک آیت الله دیگر بر ضد بهائیان بیرون آمد که مثلا بروید و همه بهائیان را از "آب و گل" شان بیرون کنید٬ آن وقت چه جوابی داریم که بدهیم و چه توجیهی بر بی اساسی این حرف خواهیم داشت؟

حال در مورد مقاله مورد بحث که از آقای دکتر میلانی است و به آن در بالا اشاره شد٬ من نمی گویم که اگر ایشان اینگونه نمی نوشت و به قرائت صحیح موسویان و کروبیان از اسلام استناد نمی کرد آن نویسنده جمهوری اسلامی هم آن حرفها را در باره مخالفت دیدگاه امام با بهائیان نمی زد. چه که بارها و بسیارها دیده ایم این گونه نویسندگانی که در فضای جمهوری اسلامی رشد یافته اند٬ آگاهانه یا نا آگاه٬ هر گاه که قافیه تنگ بیاید حرفهای بی سر و ته خمینی را تکرار می کنند. ولی آیا اکنون که آقای دکتر میلانی آنگونه خواسته که گردانندگان کمپین این دو کاندیدای اصلاح طلب اصول گرا و اصول گرای اصلاح طلب را در نوعی رودربایستی دیپلماتیک از حرفی که زده اند قرار دهد و آنرا به اسلام منتسب کند که نکند خدای ناکرده از حرفشان برگردند٬ آیا در این شرایط ایشان می تواند به نویسنده رجا نیوز بگوید که وقتی صحبت از احقاق حقوق شهروندی است نقل قول از "قرائت" خمینی از "اسلام" جائی ندارد؟ به گمان من خیر. 

۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

وحدت ... و دانشگاه


وحدت یک جائی با دانشگاه! وحدت کجا با دانشگاه؟
 هیچی اصلا ولش کن.


(عکس از سایت دیدنیها)

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

یادی از یک بزرگمرد٬ به بهانه انتخابات ریاست جمهوری ایران.

این روزها که بازار انتخابات گرم است و می بینم که چطور نامزدهای احراز مقام ریاست جمهوری بدون رعایت قوانین و عرف سیاسی مرسوم در دنیای یک هوا متمدن تر٬ مثل سگ و گربه و کلاغ به جان هم افتاده اند و بر سر غصب افسار قدرت٬ سیراب و شیردان هم را بیرون می کشند و تنبان از عورت بی آبروی یکدیگر می درند٬ بی درنگ با دیدن هرکدام از این دعواها و لات بازی ها٬ صحنه های داستان "شیخ صنعان" آنگونه که زنده یاد سعیدی سیرجانی روایت کرده در برابر دیدگانم مجسم می شود. سعیدی در این اثر با نثری که از روانی و زلالی و طراوت٬ چشمه سارهائی را می ماند که هیچگاه مثالش در سیرجان پیدا نمی شود٬ و کلامی که از والائی به نثر حجازی و نفیسی پهلو می زند٬ داستانی را مجسم می کند که گرچه نام و زمینه داستان را از شیخ عطار به عاریت گرفته٬ ولی در قالب این داستان حکایت روزگار معاصر ایران بعد از انقلاب را مجسم می کند با آنچنان عطر و بوئی از لطف سخن که در طبله کمتر "عطاری" یافت می شود. جالبتر اینکه سعیدی برای اینکه امکان هرگونه خلاقیت را در نقل این قصه به فراخور موضوع از خود سلب نکرده باشد٬ داستان را از زبان روضه خوان بی سوادی نقل می کند که خود او در اوان کودکی در سیرجان پای منبرش می نشسته و این قصه ها را تمام از او آموخته. سید روضه خوانی که برای حفظ تازگی حرفهایش برای مردم در سالهای متوالی مجبور بوده از قدرت خیال بهره بگیرد و هر سال بر شاخ برگ داستان بیافزاید که مشتری هایش را از دست ندهد. بنابراین اینگونه سعیدی هر نوع تفاوت داستان خودش را با داستان عطار برای خواننده عطار شناس توجیه می کند. مقداری از این نوشته به توصیف روضه خوان مذکور می پردازد. "سید امی بود و از نکبت خواندن و آسیب نوشتن بر کنار". این یکی از عباراتی است در توصیف آن روضه خوان که هیچگاه از یاد نمی برم. اکثر این اطلاعات را هم گویا سید از ننه اش یا عمه اش یا یک چیزی در این حدود نسبت فامیلی و احتمالا زیر کرسی آموخته است. اما مهم اصل داستان است. آنچه که مثلا روضه خوان نقل می کند.

داستان اینگونه است که یک شهری است و یک شیخی دارد که البته همین شیخ صنعان مورد نظر ماست. شیخ یک خانقاهی دارد و به کار هوهو زدن و ذکر گرفتن و خلسه رفتن و تکان تکان خوردن خود مشغول است. مرد حق است و عمری را به عبادت و ریاضت به سر آورده و مریدان بسیار دارد از صوفی و قلندر و نوچه که همه به اشاره اش هر ناممکنی را ممکن می کنند. اما در تضاد با خانقاه محقر و دودگرفته شیخ در سوئی دیگر یک "موسیو" زندگی می کند که قصری مجلل دارد با شماری خدم و حشم و از جمله یک خوکدانی با خوکهای "کثیف" که در این قصر از اعتبار و آبروئی برخوردارند. این موسیو که صد البته کافر است و می گسار است و تمام نشانه های کفر و زندقه در او و قصرش مشهود است٬ به تازگی زنی گرفته بسیار زیبا و دلربا از خانواده ای مسلمان. که نام این زن "قدرت خانوم" است. خواننده به اینجای داستان که می رسد تقریبا دستش می آید که چه مسیری را به همراه راوی خواهد پیمود. تمام قصه یک داستان تمثیلی است از جنگی که بر سر قدرت در سرزمین ما بین یک مشت لات و بی سر و پا سالهاست که جریان دارد و چطور زندگی مردم ماست که زیر دست و پای این دعوا لگد کوب می شود. در این داستان شیخ می تواند نمادی باشد از آیات عظام اسلام. فکر نمی کنم که اشاره به شخص خمینی باشد چون توصیفی که از گذشته شیخ می شود که واقعا عابد بود و زاهد و بعد فریب قلندران را خورد٬ بسیار آدم حسابی تر از آن است که بخواهد اشاره مستقیم به خود خمینی باشد. داستان می گوید که شیخ به کار عبادت مشغول بود که صوفیان خانقاهی و قلندران درگاهی٬ که گوشه چشمشان لای در قدرت خانم گیر کرده بود٬ پیش شیخ آمدند که چه نشسته ای که ناموس اسلام دارد زیر "دست" موسیوی کافر تباه می شود. شیخ هم با یک هوهو مدد کشیدن بلوائی در شهر راه انداخت و مردم شوریدند و موسیو را از آن دیار بیرون کردند و قدرت خانم را تصرف کردند و به نزد شیخ آوردند. شیخ هم در ابتدا گفت که ببرند این "عفیفه" را و به کسانش تحویلش دهند.

سعیدی سیرجانی٬ در این روایت٬ مختصری هم می پردازد به شرح احوال قلندران لات آسمان جل بدبخت که از افلاس و گدائی و بی چیزی به در خانقاه پناه آورده اند و به لقمه نانی دلخوشند. بعد می کوشد تصویر کند که این گداها و گشنه ها چطور با دیدن قدرت خانم دهان پر از عقده نان و گوشتشان آب افتاده و نمی توانند به این راحتی بگذارند حال که این مخدره عفیفه تسخیر شده٬ به بستگان بی عرضه اش که لیاقت نگهداری از او را نداشته اند و دو دستی آنرا تحویل اجنبی داده اند برگردد. مسلما خانقاه چیزی نیست جز اینکه اشاره به مدارس دینی باشد و قلندران هم همان طلبه های نخورده و عقده ای دهات و زاغه ها و گداخانه هایند که نه غیرت کار کردن داشتند و نه جرأت مسکنت کشیدن٬ برای همین به مدارس دینی می آمدند تا از قبل اقامت در آن مدرسه آب و نانشان هم از ممر خمس و زکات مردم معتقد فراهم شود. سعیدی با مهارتی مثال زدنی توصیف می کند که چگونه این قلندران مانند شیطان به جان شیخ می افتند و او را راضی می کنند که قدرت خانم را به اهل و دیارش تحویل ندهد و شیخ می پذیرد.

از اینجا به بعد داستان بسیار جالب می شود. داستان اینطور ادامه پیدا می کند که این قلندران و صوفیان در ابتدا حتی نمی توانستند تصور کنند که بشود یک زن جوان دلربای دلبر را به درون خانقاه کشاند. پس او را برای مدتی نزد "بازرگان" شهر که فردی بسیار محترم و مورد احترام بود به امانت گذاشتند. اما بعد رفتند و به حریم حرم بازرگان تجاوز کردند با این توجیه که می خواهند مراقب قدرت خانم باشند و بازرگان را بی آبرو کردند و موی دماغ او شدند. بعد هم گوشه چادر قدرت خانم را برای شیخ کنار زدند که شیخ دلش رفت و عمری طاعت و عبادت و آبرو را بر سر این پتیاره باخت. وقتی که شیخ خر شد٬ بعد نوبت به مردم رسید که خرشان کنند. بعد هم این عوام دنبال جماعت قلندر به راه افتادند و هوهو کشان و عرعر کنان قدرت خانم را به خانقاه بردند و بازرگان ساده دل محترم ماند و آبروی از دست رفته اش. دیگر تشبیه از این واضح تر نمی شود. در ابتدای انقلاب نه خود آخوندها هیچوقت فکرش را می کردند که بتوانند بر مسند قدرت و صدارت تکیه بزنند و نه مردم چنین چیزی را بر می تابیدند که یک نفر با عبا و عمامه بشود رئیس جمهور. پس کار را به دست مرحوم بازرگان سپردند ولی بعد که قدرت زیر دهانشان مزه کرد موی دماغش شدند و نگذاشتند آنگونه که می توانست کار کند و مرد ساده دل همه وجاهت سیاسی اش را بر سر این قضیه باخت. توصیف جلسه خداحافظی دولت بازرگان به یادم می آید که این شعر را با آه و افسوس می خواند: "ابلیس کی گذاشت که ما بندگی کنیم – کی شد که بی سر خر زندگی کنیم". بعد هم قدرت به تدریج تحویل آخوندها شد.

اینکه چطور قلندران عوام فریبی می کنند و برای کثیف ترین کارهایشان توجیهات مذهبی و آئینی می تراشند٬ چطور برای حفظ آنچه که بدست آورده اند همدیگر را تکه تکه می کنند و به شنیع ترین وضعی می کشند٬ چطور با همین توجیهات مذهبی٬ شیخ پیرانه سر٬ بعد از عمری زهد و گوشه نشینی و از شدت تقوی کف به لب آوردن٬ قدرت خانم را شرعا وقانونا به حجله می برد٬ ... و توصیف تمام اینها فقط از قلم توانا و ذهن دانش اندوخته سعیدی سیرجانی برمی آید و بس.

جالب اینجاست که شیخ داستان ما هیچگاه٬ تا آنجائی که سعیدی مجال نوشتن داستان را داشت٬ به وصال سانفرانسیسکویی قدرت خانم نمی رسد. این "عفیفه عورتینه" مدام بهانه جوئی می کند و لگد پرانی که یا شیخ اگر من را می خواهی اینجا در این خانقاه تنگ و تاریک جای من نیست و باید مرا به قصر بازگردانی. نویسنده در اینجای داستان با ظرافتی مثال زدنی توصیف می کند که این جماعتی که سالها داعیه فقر و فنا و قناعت داشتند٬ چطور اینبار کاخ نشینی و تجمل خواهی را برای عوام کالانعام توجیه می کنند. بعد هم اشاره زیرکانه ای می کند به اینکه چطور قلندرانی مثل "قلدر علیشاه" و "کاذبعلی شاه" و چندتائی دیگر که اسامی شان زیاد مهم نیست٬ به چه نحو تمام کاردانان قصر از رئیس مطبخ و میرآخور و مباشر را یا اخراج کردند یا کاری کردند که خودشان با پای خودشان از قصر بیرون بروند. در نتیجه خود صوفیان و قلندران امور را در کف بی کفایت خویش گرفتند و نتیجه آن شد که همه چیز به هم ریخت. که البته این تلویح ابلغ از تصریح است و نیازی به توضیح بنده ندارد که منظور سعیدی از آوردن این جملات چه بوده.

نویسنده در وصف ناکامی های شیخ (که البته در مثل مناقشه نیست) و در تضاد با آن٬ اینکه چطور قلندران بی ریشه و آئین در عوض شیخ از این قدرت خانم فاحشه مسلک چپ و راست کام می جویند٬ فضای با نمکی را در پیش چشم خواننده مجسم می کند. تصویری را پیش چشم می کشاند که شیخ کوفته و بی رمق از بستر ناخوشی برخاسته و قدرت خانم را در بستر معهود نیافته و دالان های قصر برای یافتنش یکی پس از دیگری طی کرده و نهایتا درگاهی را گشوده و بر آستانه میخکوب شده. بعد توصیف می کند که شیخ چه ها که نمی بیند در آنجا. قدرت خانم را می بیند که نیمه عریان بر مخده آرمیده و جامی به دست گرفته و قلندری دست در نواحی فوقانی و قلندر دیگری پنجه بر نوامیس تحتانی قدرت خانم انداخته و از همه بامزه تر آنکه آن قلندری که جانشین و خلیفه شیخ است و در نبود شیخ همه پشت سر او نماز می خوانند٬ مانند لوده ها و دلقک ها دارد با ریش انبوه و پرپشت خود کمرگاه قدرت خانم را "قلقلک" می دهد. این یکی را دیگر کم آوردم. به حق قسم به هو قسم به مولا قسم کم آوردم. هرچه به ذهن خسته و خاطرات گریخته و جسته خود فشار آوردم نتوانستم حدس قریب به دقتی بزنم از اینکه منظور نویسنده از این خلیفه دلقک صفت که بوده است. به هر حال فرقی نمی کند. آخرین سطوری که از این داستان از نویسنده به جا مانده به شرح اقدامات قلندران می پردازد که چه کردند تا توجه مردم و عوام الناس را از گندکاریهای خانقاه به سوی دیگری بگردانند. می نویسد که حمام خرابه ای بود در شهر که مشهور بود مسکن جن هاست. پس چه بهتر که خلق را از اجنه ترسانید و با ترفندی آنها را به جنگ با اجنه خیالی گماشت. که مشغول باشند و بی سبب سرک به سوراخ خانقاه نکشند. و صوفیان بتوانند با خیالی آسوده تر هر آنچه خواستند بکنند. این تمثیل نیز بسیار گویا و روشن است  و فهم مقصود نویسنده بسیار آسان می نماید.

بیش از این مقدار از این اثر سعیدی سیرجانی باقی نمانده است. همین مقدار در پنج شماره مجله نگین به چاپ رسیده که بعد از توقیف این مجله٬ داستان شیخ صنعان نیز نا تمام می ماند. به گفته خانواده سعیدی٬ استاد این داستان را به اتمام می رساند. ولی تنها نسخه موجود به هنگام بازداشت او توقیف می شود و بعد هم او را در زندان  جمهوری اسلامی به قتل می رسانند. و قطعا باقیمانده آثار منتشر نشده او را هم سربه نیست کرده اند.

کسی نمی داند که استاد داستانش را چگونه تمام کرد. ولی داستان ما که گویا تمامی ندارد. باز هم همان قلندران و صوفیان ریائی اند که یکی دست قدرت خانم را می کشد و یکی لنگش را و دیگری وصالش را در خواب دیده و آن چهارم پرده مفقوده عصمتش را صد باره دریده. یک شیر پاک خورده ای پیدا شود و به ما بگوید که ما این وسط چه کاره ایم!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

آنفلوانزای خوکی

به دنبال شیوع آنفلوانزای خوکی٬ دادستان کل کشور آیت الله قربانعلی دری نجف آبادی طی پیامی به سران سه قوه٬ رؤسای نیروهای نظامی و انتظامی و همچنین آیت الله جنتی خطیب جمعه تهران٬ نگرانی خود را از شیوع آنفلوانزای لحم حرام ابلاغ کرد. وی با اشاره به روابط پنهانی و پشت پرده مکزیک با استکبار جهانی٬ علمای حوزه علی الخصوص حاج آقا قرائتی را از مصرف هر گونه ناچو٬ ترتیا٬ بوریتو٬ تاکو و فهیتا بر حذر داشت. وی افزود دشمن با صرف هزینه های بسیار در صدد کشف نقاط ضعف ماست و می کوشد تا با شناسائی این نقاط ضعف به جامعه روحانیون و به انقلاب صدمه وارد کند. باید با عزمی انقلابی و مصمم به دشمن ثابت کرد که علما خر شکمشان نیستند. همچنین در این رابطه به گزارش خبرگزاری های رسمی٬ رئیس جمهور مردمی٬ دکتر احمدی نژاد که در دیداری دوستانه در جمع نیروهای مقاومت بسیج لشگر "سلامت رابع الائمه" سخن می گفت در ضمن سخنرانی خود به نامه آیت الله نجف آبادی به رئیس دولت اشاره کرد و گفت: "من حقیقتا از نامه آیت الله نجف آبادی تحت تأثیر قرار گرفتم. دشمن فکر کرده ما آنفلوانزا ندیده ایم که می خواهد با آنفلوانزای خوکی جوانان ما را از پا در آورد. من از شما می پرسم ای جوانان بسیجی مگر جنون گاوی خودمان چه کم دارد که بخواهیم آنفلوانزای خوکی بگیریم؟ زپلشکی. ما خودمان جنون گاوی به دنیا صادر می کنیم حالا اینها می خواهند به ما مرض بدهند. اصلا بسیجی خودش یعنی مرض".  انتهای خبر.