۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

حاجی فیروز

دیشب حاجی فیروز آمده بود محله ما. تا دیدمش شناختمش. از لباسهای قرمزش شناختمش. وضع و حالش خوب شده بود. آب زیر پوستش آمده بود. یک دست لباس قرمز نو نوار هم برای خودش گرفته بود. احتمالا از حراجی سیرز خریده بود. دهاتی ها که می آیند اینور آب خیلی با این مغازه حال می کنند. اول تعجب کردم که این مردک این وقت سال اینجا چه غلطی می کند. الآن که تا شب عید هنوز خیلی مانده. ولی بعد دیدم دارد دلیوری می کند. فکر نمی کنم پیتزا دلیوری می کرد چون جعبه هایش گنده تر از این حرفها بود. حکما برای چلوکبابی ایرانی کار می کند. خوشحال شدم که بی کار نیست. ولی نشد که از او بپرسم دقیقا برای کدام رستوران کار می کند. اول که دیدمش خیلی ذوق کردم. داد زدم: سلام! هی مشتی! برگشت یک جوری نگاهم کرد انگار که دارد به نعل بندش نگاه می کند. من هم دیگر تحویلش نگرفتم. با خودم گفتم گور باباش! مردک دهاتی تازه به دوران رسیده. انگار یادش رفته که تا دیروز برای دو تومان دوازده تا معلق می زد. تمام دار و ندار و سرمایه اش را روی هم می کوبیدی یک دست لباس قرمز کهنه و پاره پوره بود٬ یک دایره زنگی که خودش می گفت "داریه" ٬ و یک بزغاله که با ریسمان به بند تنبانش بسته بود که در نرود. آن روزها به همه می گفت ارباب. حتی به من هم که یک بچه هفت هشت ساله بودم می گفت ارباب. "ارباب خودم سامبالی بلیکم". حالا انگار نه انگار. هر کسی نشناسدش ما که می شناسیم. توجهم جلب شد به ماشینش. خوشگل بود. حتما قسطی خریدتش. اینجا همه روی قسط زندگی می کنند. من اینجا حتی آدم دیدم با تنبان قسطی. ولی ماشینش به نظر خوب میاید. بیشتر شبیه اسنو موبیل است تا ماشین معمولی. حتما به خاطر برف زیاد اسنو موبیل خریده. تابستان می خواهد چکار کند. یا حتی شب عید. البته اینجا هر سال شبهای عید هم حتی تا خرخره توی برف بودیم. حکما برای همین ماشین اینجوری خریده. اینجا مثل جهنم آل عبا هشت ماه از سال هوا می شود منفی صفر. خیلی سرد است. تابستانها هم شاید اصلا اینجا نیست که ماشین بخواهد. شاید تابستانها بر می گردد ایران. قدیم ها تابستانها سر چهارراه گردو فالی می فروخت. الان هم شاید همین کار را می کند. الان ایران پول توی این کارهاست. دور دور زرت و زیبیل فروشهاست. حتما پاس ایرانی اش را ردیف کرده که راحت می رود ایران و بر می گردد. ممنوع الخروج و ممنوع الورود هم نیست. نمی دانم وقتی که می رود ایران این گوزن های بد ترکیبش را به کی می سپارد. حکما می دهد به فارم. نمی دانم خرج نگهداری این همه گوزن چقدر می شود. باید زیاد بشود. قبلا حتی از پس شکم یکی یک دانه بزغاله اش هم بر نمی آمد. حیوان مدام توی زباله های خیابان می پلکید به امید یک ذره غذا. آخرش هم حیوانک پلاستیک می خورد. حالا با این کار دلیوری خرج این همه "گوزن بارانی" را می دهد. خرج گوزن که هیچی٬ خرج این هیکل را نمی گوئی. قبلا ها این طوری نبود. خیلی ریقو بود. باد در تهش بند نمی شد. حالا ببین چه هیکلی شده. به قول مرحوم آقا جان بخور و پس نده شده. قدیم ها می رفت دم در شیره کش خانه ها "سوخته" گدائی می کرد میاورد خانه با ننه آقا دوتائی می زدند به بدن. الان قیافه اش که شده مثل عرق خورها. لپ هاش خیلی گل انداخته. شکمش هم که دومتر از خودش جلوتر می زند. حتما زده تو کار عرق خوری. خرجش بالاست. ما که وسعمان نمی رسد. ما هم خدا وکیلی خیلی خریم. ما هم اگر از اول به جای درس خواندن رفته بودیم دنبال پیتزا دلیوری الآن مثل این برای خودمان کسی شده بودیم. بابای ما کارمند بود٬ خودمان هم کارمند شدیم. سر دوهفته باید چشممان به دست رئیس رؤسا باشد که یک چک بگذارند توی جیبمان تا بخوریم و نمیریم. این مردک باباش خرکچی بود٬ الآن ببین چه وضع و روزگاری به هم زده. ولی ببین این ژنتیک چکار که نمی کند. ژن خر چرانی را از آقاش کشیده. یکی نیست به این بگوید آخر مردک این همه پول دادی ماشین ژیگولی خریدی چرا روی پشت بام مردم پارکش می کنی؟

 

 

دوست دارم این چند خط پرت و پلائی که در بالا نوشتم را بهانه کنم و تولد مسیح را به همه پیروانش تبریک بگویم. البته هنوز تا کریسمس مسیحیان ایرانی حدود ده روز باقی مانده. پیشاپیش کریسمس شما مبارک. امید وارم که بتوانید بر آن دینی که بر گزیده اید زندگی کنید بدون اینکه بیازارندتان. از کریسمستان لذت ببرید.

عزیزالله فخرائی    

هیچ نظری موجود نیست: