بگذارید ابتدا یک شعر از نیما را با هم بخوانیم بعد شاید راجع به آن صحبت هم کردیم.
خانه ام ابری است ...
خانه ام ابری است
یکسره روی زمین ابری است با آن
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد می پیچد
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من
آی نی زن که تو را آوای نی برده است دور از ره٬ کجائی؟
خانه ام ابری است اما
ابر بارانش گرفته است
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره نی زن که دایم می نوازد نی٬ در این دنیای ابر اندود
راه خود را دارد اندر پیش
من این شعر نیما را خیلی دوست دارم. نمی دانم آیا این علاقه فقط به خاطر معانی عمیق و اصیل مندرج در این شعر است٬ اوج هنر ادبی معاصر است که در لابلای این سطور خفته٬ یا یک جور حس نوستالژی است که مرا با خود به سالهائی می برد که پاک به سرم زده بود و از یک جور خل وضعی پر دقدقه دلچسب لذت می بردم که "کار و دکان و پیشه را سوخته" بودم و "شعر و غزل و دوبیتی آموخته" بودم و همه کارها و مسئولیتهای زندگی مانده بود روی زمین به امید آقای مصطفی ای. و این شعر البته جزو آنهائی بود که زیاد می خواندم. شاید هم به تمام دلایلی که ذکر شد. ولی شاید تأثیر و نفوذ این شعر و دلچسب بودن آن و اینکه تا به این حد من به عنوان یکی از مخاطبان این شعر٬ چند دهه پس از سروده شدن آن٬ می توانم با آن ارتباط بر قرار کنم این است که این شعر روایت خواب آلوده و اسرار آمیزی از حال و هوای زندگی امروزی ماست. در این دنیای ابر اندود آدم ها دو دسته اند. یک دسته آنهائی هستند که در خیال روزهای روشنی هستند که از دست رفته اند. افسوس خوردن برای روزهای گذشته می تواند بعد از مدتی برای انسان امروزی عادت بشود. چرا که هر روز دریغ از دیروز. این چیزی است که ما هر روز آنرا تجربه می کنیم. هر روز یک چیز بد تازه به بدی هائی که قبلا می شناخته ایم اضافه می شود. این می شود که یک دفعه به خود می آئی و می بینی که همه دنیا خراب و خرد از باد است. خانه ات ابری است. زندگی ات ابری است. اعتبارت ابری است. شغلت ابری است. آینده ات ابری است. و این ابر بارانش گرفته است ... ابری که جلوی چشمت باران می شود و جاری می شود و در اعماق خاک تیره گم و بی رد می شود آرزوهای تواند که روز به روز نازکتر و محو تر می شوند. نه امیدی٬ نه آرزوئی٬ نه خانه ای٬ نه آینده ای. آنچه که برایت مانده و می ماند خیال روزهای روشن گذشته اند. خیال روزهای روشن بی خیالی که می توانی در روزگار تاریک بی امیدی مثل زهرمار سر بکشی تا آنچنان عضلاتت را فلج و بی حس کند و اعصاب زخمی ات را از ریشه در آورد تا نفهمی که قبرت هم ابری است در گورستانی ابری در ته جاده ای پرخاک و ابری که راه به نابودی می برد. به آن "هیچستانی" که نه من می دانم و نه تو و نه آن سهراب بد بخت که نشانی اش را می داد بدون اینکه خودش بداند چه می گوید. نشانی اش را می داد فقط به این دلیل که فرزند خلف نسلی بدبخت بود که به خوبی میراث پدرانش را شناخته بود. و چقدر راست می گفت آن مرد از پشت هیچستان. اما دسته دومی هم از مردمان در این دنیائی که خراب و خرد از باد است راه خود را در پیش گرفته اند. آی نی زن ...! هی ...! ولی نی زن کار خودش را می کند. راه خود را دارد اندر پیش. شاید راه به جائی ببرد خیلی بهتر از اینجا. باد می آید. هرچه شدیدتر می وزد. جاده ابری کم رنگ تر و کم رنگ تر می شود. ولی نی زن می داند به کجا می رود. های نی زن٬ نی ات را بنواز. "دمت گرم و سرت خوش باد". بنواز که خوب می نوازی. خوبتر بنواز که خوب می نوازی. بنواز و در راه از سر قبر پدران ما بگذر. بر گور پدران ما نی بزن. بر گور ما لحظه ای بایست٬ دمی بخند. دمی بخند بر ما که چنگ بر ابر زدیم. لختی گریه کن بر ما که کاخ آرزوها بر ابر ساختیم و برای آن جنگیدیم و مردیم. و اینک این گور ما. و اینک تو. آی نی زن. به نی چه می نوازی این چنین خوش نوا. این چنین حزین. آی نی زن. من تو را می شناسم. در این دنیای چرک پر اندوه چه تو را پر امید به پیش می راند. آی نی زن من تو را می شناسم. من هم نی می زدم در جوانی. ولی حالا در این سوی دنیا خانه های ابری "دیزاین" می کنم.